مباد که!

مباد که این قلم با مرگ سر از خواب بردارد!

 مرگ اما اگر بهانه ای برای زیستن باشد چه باک! یادکرد زیستن هم گاه می تواند زندگی بخش باشد. چه کسانی زیستن را به یادها می آورند؟ مرگ اگر نخستینش نباشد مهمترینش هست. وفتی بیمار می شویم حس می کنیم به پایان خط رسیده ایم، وقتی به عیادت بیماری می رویم فکر می کنیم صدای جرس آن کاروان به گوش می رسد. اما وقتی عزیزی رخت بر می بندد و خود را به کاروان ناگذشتنی می رساند دیگر شکی باقی نمی ماند که زندگی را باید قدر بدانیم که نیستی مارا خود بر زیستن اندرزی بزرگ است(کفی بالموت واعظاً).

مرد که امروز در میان ما نیست کریمانه زندگی را ارزانی می داشت با لبخندة زهرآگینش می گفت زندگی درکام شما گوارنده باد و به مثابة شهد، بگذارید شرنگ زیستن را من به تنهایی آزموده باشم. وقتی درس آزادگی می داد به دانشجویانش می گفت شما بمانید و پنجه در ناخوبی­ها زندگی را تجربه کنید من می روم تا به شما بگویم آدمی برای ماندن آمده است اگر نمی توانید بمانید چنان زیید که نامتان همیشه بماند، و چنان روید که کارتان راهتان را جاودنه کند. در مسیر تندبادها آزادگی را از سرو بیاموزید که می­خَمَد اما نمی­شکند.

با نامش از چند دهه پیشتر آشنا بودم. نامش را در نوک خامه اش گذاشته بود راست مانند تیری برچلة کمان. آرش مگر جانش و به تَبَع نامش را بر چلة کمان نگذاشت تا زمان را درنوردد و بگوید من همیشگی ام؟ نوشته هایش را در مجلة ادبیات تبریز می خواندم در مورد قصص پیامبران. به حافظه که رجوع کردم بازهم نامش را آشنا یافتم. یکی از شاگران نیشابورش، که با من در دانشگاه همکلاس و اتفاقاً هم­دل و هم­نظر افتاده بود، نامش را در ضمیر من نشانده بود: انزابی. او دم و لحظه وقتی از ادبیات و انشا و متون سخن به میان می آمد این نام را بر زبان داشت که انزابی چینن می­گفت و چنان می­کرد، و دیدم که گفته و کردة یک معلمِ باتوفیق تا کجا می تواند ذهن و زبان دانش آموزش را در بی­زمانی همیشه مسخّرکند.

سردبیر مجلة دانشکدة ادبیات مشهد بودم در نخستین سالهای دهة شست که مقاله ای رسید به خط خوش و مدادی رضا انزابی­نژاد برروی برگه هایی کاهی و نه چندان رسمی و با ترتیب و آداب، اما بسیار کَشَنده و دل­نواز، عنوانش اگر درست به یاد داشته باشم، بود: «ملا نصرالدین افسانه یا حقیقت؟»، که از ترکی ترجمه شده بود ؛ وقتی خواندم حس کردم چیزی به بلندی یک نام در پشت کلمات رخ پنهان کرده است، در دو شمارة پیاپی چاپش کردم که قدری طولانی بود.

دو سه سال بعد که تقاضا کرده بود به دانشگاه فردوسی منتقل شود، تقریباً اغلبی او را نمی شناختند و بفهمی نفهمی تردید داشتند که نکند لهجة ترکی داشته باشد و مثلاً فارسی پاک بچه های خراسان را فاسد کند و در انتقالش این دست و آن دست می­شد. من اما هیچ تردیدی در توفیقش نداشتم و با ابرام خواستم که با آمدنش موافقت شود که شد آنچه شد و چه خوب شد که شد، که مرد ستون ادبیات خراسان شد و به بارنشست وبچه های خراسان، همانها که بیم آن داشتیم زبانشان را فاسد کند، چه بسیار چیزهای از جمله زبان پاک و اصیل فارسی و ظرائف و طرائف­ها که از او آموختند و بسیاری­شان امروزحقگزارانه در سوگ او نشسته و چه جور هم نشسته اند! این را باید از سرشکهایی پرسید که این روزها بسیاری را ترگونه کرده است.

آزادگی با معلمی عجیب همنشین افتاده است می پندارم آزادگی و بلند نظری را اگر از معلم بگیریم چیز چندانی برایش نمی ماند، این مرد عجیب آزاده بود و بلند آشیان! سر به هیچ کس کمتر از خدا فرو نمی آورد. این آخرها که زمانه را نه بر وفق مراد دیده بود آزادمنشانه درخواست بازنشستگی کرده بود، که یکچند پذیرفته نشد و بعد که شد نه بروفق مرادش بود یعنی حرمت آزادگی­اش داشته نشده بود و حس کرده بودم که ناخشنودی مقدسی در سینه دارد، نمی نُمود که از کسی و جایی دل­گیر باشد اما بود. سه چهار سالی شیفته وار برگرد بالین همسر بیمارش گشت و حق همسری را الحق نیکو بگزارد و اگر غلط نکنم خود را فدای این بیماری کرد، که مرد بعد از همسر آب خوشی از گلویش فرو نرفت. کاهید و کاهید و همه یادهای نادل­بخواه را از یاد  برد تا تنها به یاد خوش گذشته ها باشد. بر لب نداشت اما در چهره اش، اگر چشم دل باز می کردی، می توانستی بخوانی و هویدا هم بخوانی که:

آنچه می بیند نمی خواهد،

 وانچه می خواهد نمی بیند

نامش بلند باد

که نامی بلند داشت                 

+ نوشته شده در  جمعه یازدهم اسفند 1391ساعت 18:54  توسط محمد جعفر یاحقی