فردوسی شکوه حماسه وپهلوانان ایرانی شاهنامه
باسمه تعالی
موضوع:
فردوسی شکوه حماسه وپهلوانان ایرانی شاهنامه
باسمه تعالی
موضوع:
فردوسی شکوه حماسه وپهلوانان ایرانی شاهنامه
محمدعلی شاکری یکتا
مرگ قهرمان یا مرگ مخاطب؟
(آسیب شناسی منظومهی آرش کمانگیر سیاوش کسرایی)
طرح این پرسش ضروری است که: آیا زمان آن نرسیده است که با کنار نهادن پیش زمینه های مبتنی بر جزم اندیشی و یا شیفتگی های احساسی به گذشته، خویش را از قیود داوری های یکسویه رها سازیم و منصفانه به نقادی آثاری بپردازیم که سالیان دراز در بستر ادبیات معاصر ما مطرح بوده اند و یا هنوز هم هستند و به دلایل گوناگون اجازه ی حضور در حوزه ی نقد بیطرفانه را نیافته اند؟
این نوشتار در متن منظومه ی آرش کمانگیر سروده ی سیاوش کسرایی گام می زند. هدف نگارنده از بازخوانی این اثر شناخت ساختار ادبی و روایی آن است. اما پیش از ورود به متن نگاهی بسیار گذرا به شعر کسرایی ضروری است. شعرهای چاپ شده ی این شاعر را عمدتا می توان به سه گروه تقسیم کرد:
1- شعرهایی که ماهیتا از جوهره ی شعری سرشارند و اگر هم مضامین آنها رو سوی دیدگاهی خاص داشته باشند از تعلقات چسبنده ی سیاسی و تحزبی به دورند و یا فقط لایه ای کمرنگ ازآنها را با خود دارند. 2- آثاری که رنگ تبلیغی و شعارهای حزبی دارند و فاقد ارزش هنری و محتوایی اند.
3- معدود آثاری که در دوران انقلاب سروده شدند . مناسبتی، گذرا و فراموش شده اند.
این نگارنده سیاوش کسرایی را فقط در نوع اول آثارش شاعر می دانم. شاعری که نگرانی هایش بسیار فراتر از تعلقات آرمانی و سیاسی اش در این دسته از آثارش متجلی است و از آنجا که به قول اینگلهارت <واقعیت همیشه از ایدئولوژی پیشی می گیرد> آنچه از شاعرانی چون کسرایی زنده می ماند و در متن ادب و زبان مادری ثبت می شود آثاری است که به واقعیت های زندگی بیشتر نزدیک اند. او سراینده ی شعر تأویل پذیر «غزلی برای درخت» است. شعری که برای من تنهایی و غربت سرو کاشمر را بی هیچ اشاره ای در متن متبادر می کند و برای آن دیگری شاید درختی در میانه ی میدانچه ای.
منظومه های آرش کمانگیر(1338) و مهره ی سرخ (1374)، آغاز و پایان زندگی ادبی- سیاسی سیاوش کسرایی به شمار می آیند. دو منظومه با دو نگاه متضاد به جهان. یکی برخاسته از شور زندگی، جوانی، امیدها و آرمان ها و دیگری برگرفته از تجربه های تلخ شکست، و پیچیده در استعاره ای تراژیک. اولی برگرفته از حماسه ای زیبا و دومی ملهم از غمسروده ای پایدار و اعترافی به بیهوده ترین باور زندگی.
سیاوش کسرایی پس از دوری ناخواسته از وطن ، در 19 بهمن 1374 زندگی را بدرود گفت . روانش شاد!
*****
بازخوانی متن
1- طرح چند دیدگاه:
کار سرودن منظومه ی آرش کماگیر در 23 اسفند 1337 به پایان رسید و پس از انتشار، در آذر ماه 1338 آقای سیروس پرهام (دکتر میترا) در سومین شماره ی راهنمای کتاب ، صفحه ی 640 ، با شیفتگی بسیار در باره ی آن نوشت: «حقیقت اینکه، این حماسه ی پر زیر و بم که در افسردگی و دلمردگی آغاز می گردد و سپس از جویبار خونی ناپیدا نیروی زندگی می گیرد و شادمانی به بار می آورد نه فقط شکوه و زیبایی حماسه های کهن را در جامه ای نو به ما باز می گرداند ، بلکه شعر خواب آلودهی مارا تکانی تازه می دهد و بی شک در خور آن است که مبداء تحولی در شعر معاصر فارسی باشد» (پرهام، سیروس:راهنمای کتاب ، آذر ماه 1338 ،شماره 2) وی پا را فراتر می گذارد و این منظومه را به عرش علیین می رساند که:«...لطافت و صلابت چنان ماهرانه درهم آمیخته شده و چنان به هم جوش خورده است که می توان این منظومه را نه همان نمونه ی کمال هنر یک شاعر، بلکه نمونه ای از کمال شعر فارسی معاصر دانست.»(همان)
در
اردیبهشت 1339آقای عبدالعلی دستغیب در مجله ی پیام نوین- نشریه ی ماهانه ی
انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی- کسرایی را «ستایشگر وفادار و ارجمند
زیبایی و غزل» توصیف کرد که «می تواند به زبان شعر آیندهی تابناکی را که
خواهد آمد و باید بیاید برای ما صادقانه مجسم کند» (نقل از شمس لنگرودی
:تاریخ تحلیلی جلد2 ،ص 502).
ما در اینجا از نوشته ی دیگر دوستان و هم سلکان شاعر نمونه ای نمی آوریم. اما در این فضای ستایشگری ها، کسانی هم بودند که زاویه ی نگاهشان متفاوت بود. علی اصغر حاج سید جوادی نوشت: «...در اینجا مجبورم این گفته ی خود را بگویم که اصولا یک اشتباه ناشی از تعصب سیاسی و... یا ایدئولوژیکی در این سال های اخیر ما را از درک حقیقت بیان و هنر و اسلوب نویسنده و گوینده باز داشته است » (شمس لنگرودی:همان ص 502).
فروغ فرخزاد در باره ی آرش کمانگیر چنین اظهار نظر کرد: «در شعر امروز جای مضامین حماسی خالی است و آثاری که در این زمینه عرضه شده اند- به عنوان مثال می توان از آرش کمانگیر کسرایی نام برد- به لالایی های سستِ وارفته بیشتر شباهت دارند تا یک اثر حماسی که برای تولد خود از خون و غرور و ایمان شریفی مایه می گیرند» (شمس لنگرودی:همان،ص 510).
اخوان ثالث نیز عقیده ی خود را این گونه بیان داشت:« این شعر زبان حماسی ندارد....و حتی در آن غلط هم وجود دارد ....درباره ی این شعر تبلیغ بیشتری شده است... نادرستی آن را اهل فن می فهمند...این شعر شاهکار لنگانی است که به دلیل مضمون زیبا ، و تاثیر ابتدا و انتهای یک شعر، و نیز عدم درک مردم از ایراد آن ،موفق و درمیان مردم پذیرفته شده است» (شمس لنگرودی:همان508). دکتر رضابراهنی هم در طلا در مس خط بطلان بر آن کشید (رک: براهنی ،رضا:طلا در مس،یکجلدی ازص459تا467)
پس از گذشت چهل و دو سال از نوشته ی سیروس پرهام و چهل سال پس از زودباوری ها و خوش خیالی های استاد دستغیب، در سال1380 در نشریه ی کتاب ماه (ادبیات وفلسفه) شماره مهر 80 ، آقای رضا انزابی نژاد در مقاله ای با عنوان «صبغه ی حماسی در شعر فارسی معاصر» درباره ی مهره ی سرخ نقدی نوشته و در خلال آن نیز به آرش کمانگیر نیم نگاهی انداخته اند:«سال ها بین سر آمدن بازار حماسه که به گوش شنیده بودیم و میان فتوای دل و رد آن سخن ، کش مکش داشتیم تا ناگاه یک آشنای کهن در جامه ای نو- آراسته... چشم و گوش ادب دوستان را نواخت. سیاوش کسرایی شعر بلند آرش کمانگیر را در کوره ی گدازان ذوق خویش آب کرده و در قواره و قالبی ملایم و مناسب روز ، با ملاحظه ی تمام بایستگی های حماسه ، بازسازی و بازسرایی کرده بود که آن را سال باززایی حماسه خواندیم. در باره ی آن چکامه ی بلند سخنها گفتند و نوشتند . گرچه هنوز هم از جهت پرداخت و زبان نیاز به بازگویی وباز پژوهی دارد» (انزابی نژاد،رضا:صبغه ی حماسی در شعر فارسی معاصر، کتاب ماه مهر 1380)
آقای
انزابی نژاد ، کسرایی را تلویحا با فردوسی مقایسه می کند که « درست مانند
فرزانه ی توس که در پیر سالی...نگاهی به جوانی و گذشته و آن تیر شیوا که
از کمان هنر خود رها کرده و برهدف نشانده بود دارد». مجبورم همین جا به
آقای انزابی نژاد به خاطر این موشکافی نقادانه تبریک بگویم و به مردم ایران
و نماد برافراشته ی حماسه سرایی شان تسلیت! کمترین انصاف این می بود که
ایشان در قیاس معالفارق خود این نکته را هم
در نظر می داشتند که فردوسی بزرگ ، فرهنگ و خرد والای خود را از بن مایه
های تاریخ این سرزمین برگرفته بود و الگوی ادبی او؛ آنهم در زمان سلطه ی
فرهنگی وعلمی زبان عربی و سلطه ی سیاسی عناصر ترک نژاد بر ایران، ایران و
زبان فارسی بود نه چیزی دیگر. درحالی که همکیشان زنده یاد کسرایی از همان
آغاز کارشان در نشریات خود سرمشق هایی ازاین دست برای ملت ایران می
نوشتند:«...بهترین سرمشق برای ما اتحاد شوروی است. در اتحاد شوروی، نوآوری
براساس ملاحظه ومراعات سنت های مترقی گذشته و بر اساس خرد و خمیرکردن
هرگونه تلقی ناسیونالیستی استوار شده است» (
سرمقاله ی نشریه ی شیوه شماره 2/نقل ازتاریخ تحلیلی،جلد1،ص 577
)
بله. هرگونه تلقی ناسیونالیستی!! و می دانیم فردوسی ناسیونالیست ترین حماسه سرای ایران است.
به هر حال در این دیدگاه ها با کلید واژه هایی سروکارداریم که ذهن ما را در خوانش این منظومه یاری می رسانند و شاید این نگارنده راهم از این همه وسواس برای شناختن اثری خلاص کنند که تا امروز، 48 سال «مبداء تحول شعر فارسی » قلمداد شده است و در سال 80 نیز در نوشته ی آقای انزابی نژاد مقام نخست « تمام بایستگی های حماسه» را احراز کرده. سال تولد آن نیز سال نوزایی حماسه لقب گرفته! سیروس پرهام، حقانیت گفته ی خود را با عباراتی چون«حماسه ی پر زیروبم/ شکوه و زیبایی حماسه های کهن/ صلابت چنان ماهرانه/ نمونه ی کمال هنر / کمال شعر فارسی» بیان می کند، عبدالعلی دستغیب نیز زودباورانه به آینده ای تابناک دل خوش می کند. بسیار کسان دیگر که در میانشان مترجمان و نویسندگان بنام دیده می شود نیز هر یک به فراخور برداشت ها و ظرفیت های ادبی و احتمالا حزبی خود از این دست بزرگنمایی ها داشته اند. آقای انزابی نژاد هم با گذشت نزدیک به نیم قرن، سالنامه های خورشیدی را به نام این شاعر و حماسه ی نوزای او مزین کرد. حال با این همه توصیف و آن چند دیدگاه مخالف که در هیاهو گم شدند به سراغ متن می رویم . داوری با شما خوانندگان!
ساخت و آرایه های ادبی
الف: ساختار عروضی
1- وزن و قالب: منظومه ی آرش کمانگیر از 53 بند و 319 مصرع بلند و کوتاه در قالب نیمایی تشکیل شده است (مرجع مورد استفاده در این مقاله کتاب شکفتن ها و رستن های فریدون مشیری است که در آن چیدمان شعر به 53 بند بدون شماره گذاری است و جهت سهولت در ارجاع مطالب شماره گذاری بندها ملحوظ شده است) وزن پایه ی آن فاعلاتن (بحر رمل )است. کوتاه ترین سطرها با 1و بلند ترین با 5 فاعلاتن شکل می بندد. اما نکته ی مهم این است که منظومه ی آرش کمانگیر از لحاظ وزن کاملا دوپاره است ، یعنی گذشته از بحر رمل ، وزن مفاعیلن(بحرهزج) را هم در آن می بینیم . این چرخش نه هشیارانه و نه بر پایه و اساس شعر نیمایی است بدین ترتیب که از ابتدا تا سطر سوم بند 26 وزن فاعلاتن حفظ می شود:خلق چون بح :فاعلاتن/ری برآشف: فاعلاتن /ته:فع. سپس چرخش وزن آغاز می شود:به جوش آمد.../مفاعیلن//خروشان شد/مفاعیلن... این چرخش تا پایان بند 42 ، یعنی : طنین گام هایی را که..... ادامه دارد. اما از بند43 دوباره به همان بحررمل باز می گردد و تا مصرع چهارم بند47 :به دیگر نیمروزی از پس آن روز..ادامه پیدا میکند. از مصرع پنجم بند 47 سه مصرع در وزن مفاعیلن(بحرهزج) سروده شده است و باز با چرخشی در بند 48همان وزن فاعلاتن تاپایان شعر جریان دارد.اگر گفتار آرش خطاب به مردم :منم آرش ...تا پایان بند 41 :بسان آن پلنگانی که...بنا به اهمیت اش در متن به همان وزن مفاعیلن سروده می شد این دوپارگی پذیرفتنی بود.
در شعر معاصر با آثاری که دوپارگی وزن دارند بر می خوریم. بهترین نمونه را زنده یاد کسرایی ،خود به ما معرفی کرده است . وی در مقاله ای با عنوان « پیچان» که نخستین بار درسال 45 به صورت پلی کپی و سپس در سال 56 درکیهان اندیشه چاپ شد شعر «زن هرجایی» نیما را نقد کرد و موشکافانه درباره ی چندپارگی وزن آن نوشت :« زن هرجایی قطعه ای است که در گردش ابیات آن نیما از مدار وزن آغازین شعر بیرون می زند- اولین نافرمانی از دستور خویش- وآمیختگی اوزان در زن هرجایی نه هوسانه است و نه از سرناتوانی. تفننی در کار نیست...»(نقل از:سیاوش کسرایی:در هوای مرغ آمین،چاپ اول،انتشارات کتاب نادر،اسفند 1382،ص55) نمونه هایی دیگر را درکار اخوان و شاملو و نیز در عرصه ی غزل در آثار خانم سیمین بهبهانی می توان دید که آنان «نه هوسانه ونه از سر ناتوانی و نه تفننی»وزن شعر خود را دو یا چند پاره کرده اند. اما واقعیت این است که دوپارگی وزن آرش کمانگیر از سر تسامحی است که کسرایی در یکی دو مجموعه ی اول خود مخصوصا سوگ سیاوش دچار آن بوده است.
2- نظام قافیه وردیف
نیما می نویسد:«قافیه باید زنگ آخر مطلب باشد.به عبارت اخری طنین مطلب را مسجل کند...»(نیمایوشیج:درباره ی شعر و شاعری ، بکوشش سیروس طاهباز،دفترهای زمانه ، چاپ اول1368،ص101) این سخن نیما نقش قافیه را کاربردی،تاثیزگذار و کلیدی قلمداد می کند و صراحتا در حرف های همسایه مطالبی می نویسد که راهگشای شاعران پس از وی بوده وهست(رک:همان ،ص100وبعد، شماره های 43تا46)
نکته ی مهم این است که در برخی اشعار معروف که از مقبولیت بسیار برخوردارند ومشتاقان، آنها را چون برگ زر می برند و شاعرانشان شهرت واعتبار خود را مدیون خوانندگان همین اشعار می دانند، کمترین انتظار این است که نوآوری وکمال در فن شعر- چه کهن چه نو- کاربرد کلمات و رعایت اصول بلاغت و صنایع ادبی همسو با سبک آنها در حد مطلوب و همسنگ ادعاهای منتقدان و شیفتگان این آثار باشد. در اینکه سراینده ی منظومه ی آرش کمانگیر کوشیده است درباز آفرینی حماسه ای کهن زبانی نو فراروی خواننده بگشاید شکی نیست. اما علی رغم همه ی دیدگاه های منتقدان و شیفتگان تا چه اندازه در این کوشش به کژراهه نرفته است مطلبی است که خود متن پاسخگوی آن است نه کثرت تیراژ و سلیقه ی مخاطبان. حال می خواهیم ببینیم در نظام قافیه پردازی این «حماسه ی نوزا» زنگ آخر مطلب از بافتار قوافی آن به گوش می رسد یا نه ؟
**
کلمات قافیه:
با استخراج کلمات قافیه؛ یعنی کلماتی که یا خود، مستقلا یک واحد قافیه را تشکیل می دهند و یا جزئی از آنها نقش قافیه را دارند ،با زنجیره ای به هم بافته از اسم و مصدر و فعل و صفت و ضمیر متصل و منفصل سروکار پیدا می کنیم. در تمام متن تعداد قافیه های بیرونی به 198 مورد می رسند که هیچ طنین و ضربآهنگ پرشکوهی که درخور یک اثر حماسی باشد از آنان برنمی خیزد. یعنی نه با همان نظام سنتی جور در می آیند نه با دیدگاه شعر نیمایی. فقط جدولی کلیشه ای از کلمات که نقش تازه ای نمی زنند. برای دوری از اطاله ی سخن در اینجا فقط سه نمونه از بسامدی کلمات قافیه را در این منظومه بر اساس جنس دستوری شان بر می شمریم
اسم:50 مورد//سنگ/رنگ/ نوروز/روز/ پیکر/آب/ مهتاب/ لبخند/دامان/ انسان/افروز/ آتش/ روزگار/ جان/هذیان/ ننگ/ زمستان/ دشمن/ مرگ/برگ/ کار/مشت/پشت/ آهنگ/جنگ/ بزم/رزم/ مأوا/جا/ فرمان/سامان/ ایمان/گوش/ خورشید/بام/ صدا/دعا/ وفا/رؤیا/غوغا/ تیر/ شمشیر/ راه/ سوگند/ ساز/ پرواز/ پیکار/ توشه/ خوشه/ بو
مصدر:15مورد/دویدن/ ورزیدن/کوبیدن/ آرمیدن/دیدن/نوشیدن/ راندن/خواندن/ دادن/ماندن/شنیدن/ نشستن/بستن.
صفت:36مورد/دلتنگ/روشن/ سوز افروز/خواهان/ تار/دمسرد/ زیبا/فروزنده/ سوزنده/پریشان /بیجان/پیچان/ خاموش/پرجوش/ بی سامان/ویران/ پربار/خفته/آشفته/ آزاده/ جوش/ بیزار/آدمیخوار/ شیرین/سیراب/ تندخو/پرخاشجو/ آرام/ پیگیر/آگاه/ پرسوز/ افشان/پریشان/ مردانه/آگاهانه.
به یاد داشته باشیم که همه ی اینها قافیه های بیرونی اند که 14 مورد ردیف هم به آنها افزوده می شود. کلمات ردیف عبارتند از:است /می کرد /بود/داشت/ شد/دشمن/ سوگند/کرد/ دارم/خواهم/ می رفتند/ کردند/کردآرش(ردیف مضاعف).
درعین حال این منظومه از آرایه های ادبی چندان بی بهره نیست .اما نه در حدی که باعث شود ما دستپاچه شویم و فکر کنیم «لطافت و صلابت » و «کمال هنر» به خاطر این یکی دو آرایه ؛که در کار شاعران مبتدی نیز دیده می شود از این منظومه تافته ی جدابافته ای ساخته است.از جمله ی این آرایه ها یکی صنعت دوقافیه ای (ذوقافیتین)است ودیگری مماثله(موازنه).
صنعت دوقافیه ای(ذوقافیتین):
1-غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق دربیماری دلمردگی بیجان
2- مراپیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
3-برآ!ای آفتاب !ای توشه ی امید
برآ ای خوشه ی خورشید
مماثله(موازنه)
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تاکوبم به نام بزمتان دررزم
عبور از متن
گام اول:برای برداشتن گام اول در منظومه ی آرش کمانگیر از دوضمیر و یک علامت جمع کمک می گیریم. :...یاکه سوسوی چراغی گرپیامی مان نمی آورد/رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان/ما چه می کردیم .......؟
معنای ساده ی این جملات این است که راوی از جمعی سخن می گوید- تاکید می کنم از جمعی و نه از یک نفر- که در یک شب برفی راه گم کرده اند و دنبال پناهگاهی می گردند. براساس قواعد سجاوندی و نقطه گذاری این عبارات وجملات در (-..-)گذارده نشده است که آنها را جمله ی معترضه فرض کنیم. بند اول را مرور می کنیم تا نقش این ضمیر مفعولی مان وضمیر فاعلی ما وعلامت جمع ها درگام های بعدی برایمان آشکار شود:
برف می بارد،/ برف می بارد به روی خار و خارا سنگ/ کوه ها خاموش / دره ها دلتنگ/ راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ/ بر نمی شد گر زبام کلبه ها دودی / یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد/ ردپاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان/ ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دمسرد؟
گام دوم:تصویر پردازی آغازین این منظومه مخدوش است. نشانه ها به کمال نیست. از یک سو خاموشی و دلتنگی کوه و دره نشان از سکوت و ریزش آرام برف می دهد. که دراین هوای برفی هم رد پاها روی جاده ها پیداست هم سوسوی چراغ کلبه ها. همزمان ، کولاک دل آشفته ی دمسرد هم بیداد می کند. تناقض تصویر شاعرانه در معنای کولاک نهفته است. یادمان باشد کولاک در اصل به معنای تلاطم دریا وامواج آن است که در فارسی معاصر به بارش و وزش تؤامان برف و باد شدید هم گفته می شود که مترادف باد و بوران است.
گام سوم: ....ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دمسرد؟/آنک آنک کلبه ای روشن /روی تپه روبروی من...(نقطه گذاری از متن اصلی است)
راوی کل قاعدتا نباید جمع گمشده ی ما را در بافتار روایی خود فراموش کند. اما درست با دیدن کلبه ی روشن روی تپه ، ما در تمامی متن گم می شود. یعنی سراینده فراموش کرده است که روایت خود را با شرح گم شدن جمعی دیگر از همراهانش آغاز کرده است.
گام چهارم: در گشودندم/ مهربانیها نمودندم/ زود دانستم که دور از داستان خشم برف وسوز/ قصه میگوید برای بچه های خود عمو نوروز.
منظومه ی آرش کمانگیر دو راوی دارد. نخست راوی کل یعنی اول شخص مفرد ی که بی هیچ دلیلی از جمع گمشده جدا می شود و باز بر اساس تیز هوشی اش ؛آنهم پس از نجات معجزه آسا از «کولاک دل آشفته ی دمسرد» جای خود را به شخصیت دیگری به نام عمو نوروز می دهد و خود به کنجی می خزد تا آواری از واژه های منظوم را بشنود و گاهی هم در این میان با چند میان پرده به مخاطب حالی کند که بیدار است و مثل بچه های عمونوروز داستان حماسه ای نوزا را که کمال هنر در شعر معاصر است گوش می دهد. این عمو نوروز چه نشانه هایی دارد باید از ژرفای متن شخصیت او را یافت.
گام پنجم: سی وچهار مصرع این منظومه از زبان راوی دوم بیان می شود. این راوی که در کلبه ای کوهستانی زندگی می کند و در شبی زمستانی که راوی اول را پناه داده است درست دراین«کولاک دل آشفته دمسرد» دارد داستانی را برای فرزندانش تعریف می کند اما جالب این است که راوی اول درست قبل از شروع داستان می رسد واز پیام های امیدآفرین پیرمرد هم بهره مند می شود. در سخنان عمو نوروز پیام های شادی بخش موج می زند.این پیام ها به تنهایی چون موزائیک هایی خوش نقش و نگارند که وقتی در کنار هم چیده می شوند نقش هایی نامرتبط را می سازند. در واقع هر نقش در هر مصرع و در زنجیره ی هر سطر زیبا و فریبنده می نمایند. زنجیره ی اندرزهای این پیرمرد ،شخصیت مبهم اورا از پرده بیرون می اندازد. به نظر می رسد نماد باستانی جشن زیبای نوروز ما در منظومه ی آرش کمانگیر سیاوش کسرایی چوپانی کوه نشین است که زندگی را در طبیعی ترین شکل اش می گذراند و به همه ی رموز زندگی شبانی و روستایی واقف است. او سالیان دراز عمرش را که به قدمت پیدایش نوروز و اسکان اقوام آریایی در فلات ایران است با :آمدن /رفتن/دویدن/عشق ورزیدن/ ...می گذراند و چون آدم مهربان و بشردوستی است از:...در غم انسان نشستن/ پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن (منظور حرکات موزون است که قدیمی ها به آن رقصیدن می گفتند!) هم دریغ نمی کند. از دیگر عادات روزانه ی او: کارکردن/ آرمیدن/ چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن/ جرعه هایی از سبوی تازه (یعنی نو)آب پاک نوشیدن/ همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن/ در تله افتاده آهو بچگان را شیردادن/...... گاهی هم قصه ی باران را می شنود و شاعرانه تر از شاعر این منظومه در کنار بام و نه روی بام گهواره ی رنگین کمان را می بییند (یعنی تماشا می کند. فرق است بین معنای دیدن و تماشاکردن). و بالاخره امشب غرق در رؤیای دامنگیر شعله به نسل واخورده ، سرخورده، شکست خورده ی شاعران رمانتیک دهه ی سی و ایضا نسل های آینده می آموزد که: آری آری زندگی زیباست/ زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست/........
گام ششم:از متن حماسه ی نوزا چنین برمی آید که همه ی این حرف ها از ذهنیت شبان-رمه ای برخاسته است. با زبانی که در لایه های پنهان آن آرمان انسان طراز نوین! نهفته است. انسانی که دوست دارد همگام با رشد و جهانی شدن سوسیالیسم واقعا موجود و راه رشد غیر سرمایه داری (تئوری سوسلف) خود را در یک موتاسیون (جهش) به تکامل برساند.
امیدواری های جاری در متن ، منِ خواننده را دچار بدگمانی می کند.مگر اینکه شیفتگی بیش از حد چشمم را بر «صلابت» و «شکوه» این «کمال هنری» بسته باشد.
از آنجا که ما یا این سوی بام می افتیم یا آن سو، ناگهان در یک شب زمستانی یعنی اسفند 1337(سال اتمام منظومه) تمام جریان های ادبی ناامید، رمانتیک با آه وناله های قبرستانی در یک کودتای رمانتیک انقلابی نما که می خواهد آینده ای تابناک را نوید دهد که چند دهه بعد فرومی پاشد، خلق می شود و بعد از انتشار به زعم عده ای تومار ناامیدی ها را پاره می کند. این خوش بینی، درست مثل همان بدبینی ها، اغراق آمیز و گول زننده است و می تواند طیف وسیعی از مخاطبان را به دنبال خود بکشاند .
دکتر شفیعی کدکنی در« ادوار شعر فارسی» شعر دوره ی سال های 32 تا 39 را سرشار از این امیدها و نومیدی های اغراق آمیز می داند.
ایشان با واقع بینی می نویسد:«…یکی از تم های حاکم برشعر این دوره ستیز" امید" و "نومیدی" است. می شود بین شعرا یک خط فاصل قرار داد و عده ی کثیری از آنها را شاعران ناامید و مأیوس نامید، که به نظر من پرچمدارش اخوان ثالث است...و تنها شاعران اندکی بودند- که بدلایل خاص فرهنگی یا اجتماعی و حتی بطور فرمایشی- روحیه شان تسلیم آن یأس و نامیدی- که اکثریت تسلیمش شده بودند-نشده بود. شاید سیاوش کسرایی نمونه ی خوبی باشد…» دکتر شفیعی کدکنی با اشاره به شعرای برجسته ی این نسل مثل اخوان و شاملو و نیز اعتدالی بودن یأس و امید در کار شاملو می افزاید«…تنها اقلیتی بودند که چنین نبودند و سیاوش کسرایی یکی از آنها بود .نمونه ی خوب این خصلت در غالب اشعار او پیداست مخصوصا شعر "آرش کمانگیر" ش که اسطوره ی بسیار بسیار زیبایی است و تم قشنگی دارد، البته بیشتر زیبایی اش، به خاطر خود اسطوره است و نه هنرشعر»
در نوشته ی دکتر شفیعی دو نکته ظریف نهفته است که می تواند به موضوع ما ربط داشته باشد یکی «بطورفرمایشی » بودن شعرهایی با تم امیدواری است و دیگر در باره ی "آرش کمانگیر" که زیبایی اش بیشتر به خاطر خود اسطوره است و نه «هنرشعر».(شفیعی کدکنی، محمدرضا: ادوار شعر فارسی از مشروطیت تا سقوط سلطنت،انتشارات طوس،اردیبهشت 1359 ،ص 68/69 »
پرسش این است که به راستی چرا هنوز که هنوز است ذوذنب ناشناخته ای که از مدار ذهنیت ما می گذرد دوباره به جای اول باز می گردد؟ چه استعاره ی معنا نشده ای در عقلانیت اجتماعی ما جا گرفته است که ساده ترین و آسانگوارترین آثار فرهنگی را بدون ژرفا کاوی و تحلیل متن ، چنان به عرش اعلی می بریم که حتی پدید آورنده ی آن نیز بخواهد بر مبنای انتقاد از خود ، اثرش را باز بینی کند و بکاود از فرط خودباوری ناشی از ارزیابی های شتابزده ، جرأت نکند.
گام هفتم: راوی ، داستانی را باز می سراید که در اسطوره ریشه دارد. تاریخ دارد. تاریخی در بی زمانی و هم زمانی. تاریخ بی زمانی اسطوره همان فاصله ی ژرف اسطوره و تاریخ مدوّن است. همه ی رد پاهایی که در متون اوستایی از این داستانی که عقلا و منطقا در واقعیت رخ نداده است به نوعی ، دامنه و گستره ی خود را در باور مردمانی بر جای گذارده است که تاریخی مدون و تمدنی مشخص از پیشاتاریخ تا امروز دارند .هنوز ردی از تیر جادویی آرش شیواتیر در مراسم «تیرماسیزه» و ترکه های نمادین «لال شیش» در مازندران و سنگسرحکایت از احترام مردم به این پهلوان دارد که برای حفظ مرزهای ایرانشهر جان و جسم پاره پاره ی خود را در بلندای کوه «ائیریوخشوث»که همین کوه رویان در مازندران باشد، بگذاشت.(برای اطلاع بیشتر از مراسم تیرماسیزه رک:دکتر جابر عناصری:مقاله ی آرش درسکوت ،ماهنامه آناهید،شماره 7 تیر ومرداد 84،صص18/20)
به هر حال در عقلانیت ما باید شک کرد اگر باور کنیم مردی،از فراز کوه رویان مازندران تیری به سوی شهر فرغانه رها کند و آن تیر پس از گذر ازطبرستان و خراسان و قلل بلند بر گردویی پیر بنشیند و مرز دو کشور ایران و توران را مشخص کند.- گرچه امروز موشک های قاره پیما این رؤیای جنگجویانه را محقق کرده اند البته برای ویرانی مرزها- اما تردید در عقلانیت ،مضاعف می شود اگر ما به استعاره های نهفته در این گونه افسانه و تأثیرشان در باورهای مردم شک کنیم. اینجاست که تاریخ واسطوره در همزمانی معنا می شوند، موازی یکدیگر پیش می روند وفرهنگ ملی راغنا می بخشند.
نوزایی حماسه ها نمی تواند با حذف عناصر کلیدی و اصلی آنها و تبدیل متن اصلی به متنی دلخواه ومد روز و احتمالا «سفارشی» باشد.در منظومه ی آرش کمانگیر کسرایی نشانه ی آن «روزگاری» که «بود»، هم در اوستا ، هم در روایت های مورخانی چون ابوریحان بیرونی به پادشاهی منوچهر باز می گردد. پادشاهی که صد و بیست سال در افسانه زیست و بنا به روایت شاهنامه دوران پادشاهی اش همزمان است با آغاز دوران پهلوانی. و یکی از این پهلوانان که نه داستانش و نه نامش در شاهنامه دیده می شود، همین آرش شیواتیر است. مرحوم ذبیح اله صفا می نویسد:«در عهد منوپهر پهلوانانی از قبیل قارن پسر کاوه و گرشاسب و سام و نریمان و زال و رستم بوجود آمدند.» (صفا، ذبیح اله: حماسه سرایی در ایران ،پچاپ ششم، 1374،انتشارات فردوسی،ص263»
هم منوچهر شخصیتی افسانه ای دارد هم افراسیاب که چون ضحاک جادویی وفنا ناپذیر است اما به دست کیکاوس کشته می شود. آرش هم در زمره ی پهلوانان منوچهر است. جنگ بین این دو پادشاه و پیروزی انیرانیان بر ایرانیان است که زایش حماسه ی آرش را شکل می دهد. اصرار نگارنده در یادآوری این جزئیات بدین خاطر است که در منظومه ی آرش کمانگیر کسرایی اثری از عوامل شکل گیری حماسه گنجانده نشده است و در عین حال هیچ عنصر جایگزینی که دلیل بر نوزایی آن باشد به ذهن وزبان سراینده اش خطور نکرده است .
آشکار است که تفکر سیاسی شاعر در نادیده گرفتن و حذف عمدی مؤلفه های کلیدی دیگر دخالت داشته است. در«حماسه سرایی در ایران» میخوانیم: «در یک منظومۀ حماسی ، شاعر هیچگاه عواطف خویش را در اصل داستان وارد نمی کند و آن را به پیروی از امیال خویش تغییر نمی دهد و به شکلی چنان تازه که خود بپسندد یا معاصران او بخواهند در نمی آورد»(صفا،ذبیح اله:همان ،ص25).دیدگاه صفا، گرچه سنتگرایانه می نماید اما او به درستی بر دخالت نکردن شاعر و نیز اصرار بر رعایت اصل و توجه به تمام عناصر شکل بخشی حماسه تأکید می ورزد.
از دیگر عناصر کلیدی و محوری که سراینده نادیده گرفته است عنصر اعتقاد مذهبی است که در تمام حماسه های ملی ما موج می زند. داستان آرش شیواتیر در فضایی از ایمان اهورایی (خدایی) غوطه ور است. نام تیر سرنوشت ساز آرش که چون گرز فریدون باعث نجات ایران شده است دراوستا آمده است. آرش با تیر خود افراسیاب را از ایران راند و فریدون با گرز خود بر ضحاک پیروز شد. در تیریشت پاره ها ی 6و37و38به «آن تیر در هوا پران که آرش بهترین تیرانداز آریایی ازکوه ائیریوخشوث بسوی کوه خوانت انداخت»اشاره شده است . همچنین در این متن زیبا آمده است «آنگاه اهورا مزدا به آن تیر جان بدمید ،امشاسپندان و مهر از برای آن راه آماده ساخته و از پی آن اَشی (فرشته ی توانگری) نیک و بزرگوار و پارندی (فرشته ی بخشایش و گشایش) به گردونه ی سبک و چست برآمده، ازپی آن روان شدند تا اینکه آن تیر به کوه خوانت فرود آمد» همین متن را ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه آورده است که نام های جغرافیایی درآن فارسی است. (رک :پورداود،ابراهیم: مجله بررسیهای تاریخی ،شماره 1 سال دوم/بی تا/ص33).
پیش از اینکه آخرین گام را در متن منظومه ی آرش کمانگیر برداریم بد نیست این نکته را نیز یادآور شویم که رسوم تیر اندازی برای تعیین مکانی خاص در میان ترکان اوغوز رایج بوده است . درسومین داستان از کتاب باباقورقود که کهن ترین داستان های قهرمانی اوغوزهاست و تدوین آن به قرن هشتم بعداز میلاد می رسد، به این رسم اشاره شده است. بدین معنی که وقتی جوانی عروسی می کند در شب عروسی اش باید با قدرت تیری پرتاب کند و هرجا تیر فرود آمد چادر عروسی (حجله گاه) اش را همانجا دور از قبیله برپا سازد. (کتاب باباقورقود،برگردان فریده عزبدفتری/محمدحریری اکبری ،چاپ اول تابستان1355 نشر ابن سینا تبریز).
گام نهم: دلیلی ندارد شاعر حماسه سرایی که می کوشد به داستان حماسی کهنی چون آرش کمانگیر جان تازه بدمد و نوگرایانه از زبان استعاری آن برای تصویر فضای سیاسی جامعه ی خود بهره گیرد تاریخ نگار شود. مرحوم کسرایی هم چنین نکرده است. اما او با حذف عناصر کلیدی و دخالت در متن و با بزرگنمایی امیدها و روشنی های زندگی از داستان آرش، گولواره ای رمانتیک از خود یادگار گذارده است.
جامعه ای که او در منظومه اش تصویر می کند نه از ویژگی جوامعی برخوردار است که در تاریخ افسانه ای می خوانیم و نه جامعه ای که با ادعای نوزایی حماسه منطبق باشد.
دو عنصر اساسی در منظومه ی کسرایی "مردم " و "قهرمان" در تضاد کامل با اندیشه ی سیاسی شاعر تصویر شده اند. از منظر دوران پادشاهی منوچهر که نام آور ترین قهرمانان افسانه ای ایران حضور پیدا می کنند، مردم ایرانشهر منظومه ی کسرایی مشتی آدمهای شکست خورده ، توسری خور و فاقد شعور اجتمایی اند که همگی به طرز رمانتیکی از گل اندیشه هایشان عطر فراموشی تراویده است.- به این می گویند ذم شبیه به مدح- منتظرند قهرمان بیاید و از شر دشمن اشغالگر نجاتشان دهد و وقتی آرش از شکاف کوه بالا می رود تا جانش را بدهد و آنان را رها کند «در پی او پرده های اشک پی در پی » فرو می ریزد. وحتما دشمن هم به این همه آه و ناله می خندد.
قهرمان پروری این منظومه هم درست با باورهای سراینده و همفکرانش در تضاد بنیادی است. ظاهرا هنگام سرودن این منظومه شاعر فراموش کرده ویا این جمله ی لنین را نخوانده بوده است که «انقلاب کار قهرمانان نیست،اعجاز توده هاست» در حالی که دراین منظومه توده ها فقط بلدند برای قهرمانشان آه وناله کنند.
سرنوشت راوی اول، راوی دوم ، بچه های عمونوروز ، دشمن ، مردم، و آرش کمانگیر در ساختار روایی داستان به یکدیگر پیوند نمی خورند. تنها راوی اول(سراینده) است که می کوشد با همان موزاییک های خوش نقش اما نامربوط ، این عناصر را با ملاط قافیه پردازی ومونولوگ های شعارگونه و شدیدا ناپیوند، به یکدیگر جوش دهد واز این ترکیب « پر زیر وبم» ، منظومه ای فراهم آورد که به ذوق مخاطبان آسان گوار خوش آید و در انتهای داستان، هم عمونوروز و هم بچه هایش را پس از شنیدن حماسهای که هدفش بیداری خلق و برانگیزنده ی احساسات ضد استبدادی و حتما ضد امپریالیستی است، بادمیدن طلوع و پایان شبی زمهریری، خواب کند و ما را هم به یاد حرف فروغ فرخزاد اندازد که این شعررا در سطح یک "لالایی" توصیف کرد ، نه بیش ازاین.
در نمودار پر فراز و نشیب شعر معاصر ، مرگ مخاطب و مرگ قهرمان نه تنها آسان گواری آثاری از این دست را توجیه می کند که پرده ای تاریک بر اعتبارو ارزش های واقعی ادبیات وهنر راستین این مرز و بوم می کشاند:
حافظ توختم کن که هنر خود عیان شود
بامدعی نزاع ومحاکا چه حاجت است؟
با تشکر از سرکار خانم مریم جباریآرش کمانگیر
برف میبارد،
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ،
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ.
بر نمیشد گر ز بام کلبهها دودی،
یا که سوسوی چراغی، گر پیامیمان نمیآورد،
رد پاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزان،
ما چه میکردیم در کولاک دلآشفتۀ دمسرد؟
آنک آنک کلبهای روشن،
روی تپه، روبروی من. . .
در گشودندم.
مهربانیها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعلۀ آتش،
قصه میگوید برای بچههای خود، عمو نوروز:
«. . . گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاینجاست
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغهای گُل،
دشت های بیدر و پیکر؛
سر برون آوردن گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزارها در چشمۀ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غمِ انسان نشستن؛
پا بهپای شادمانیهای مردم پای کوبیدن،
کار کردن، کار کردن،
آرمیدن،
چشمانداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن؛
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛
گاهگاهی،
زیر سقفِ این سفالین بامهای مهگرفته،
قصههای درهم غم را ز نمنمهای باران شنیدن؛
بیتکان گهوارۀ رنگینکمان را،
در کنارِ بام دیدن؛
یا شبِ برفی،
پیشِ آتشها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . .
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
پیر مرد آرام و با لبخند،
کُندهای در کورۀ افسرده جان افکند.
چشمهایش در سیاهیهای کومه جُستوجو میکرد؛
زیر لب آهسته با خود گفتوگو میکرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعلهها را هیمه سوزنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان؛
جنگل، ای روییده آزاده،
بیدریغ افکنده روی کوهها دامان،
آشیانها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جانِ تو خدمتگر آتش. . .
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
زندگانی شعله میخواهد.» صدا سر داد عمو نوروز،
ـ «شعلهها را هیمه باید روشنیافروز.
کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود.
او بهجان، خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاری بود.
روزگار تلخ و تاری بود؛
بختُِ ما چون روی بدخواهانِ ما تیره.
دشمنان، بر جانِ ما چیره.
شهر سیلیخورده هذیان داشت.
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگارِ ننگ.
غیرت، اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق، در بیماری دلمردگی بیجان.
فصل ها فصل زمستان شد،
صحنۀ گُلگشتها گُم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستانهای خاموشی،
میتراوید از گُلِ اندیشهها عطرِ فراموشی.
ترس بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجٌنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمهگاه دشمنان پُر جوش.
مرزهای مُلک،
همچو سرحداتِ دامنگستر اندیشه، بیسامان.
بُرجهای شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو . . .
هیچ سینه کینهای در بر نمیاندوخت.
هیچ دل مهری نمیورزید.
هیچکس دستی به سوی کس نمیآورد.
هیچکس در روی دیگر کس نمیخندید.
باغهای آرزو بیبرگ؛
آسمان اشکها پُربار.
گرمرو آزادگان دربند،
روسپی نامردمان در کار . . .
انجمنها کرد دشمن،
رایزنها گردِ هم آورد دشمن،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دستِ ما شکستِ ما براندیشند.
نازکاندیشانشان بیشرم،
ـ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، ـ
یافتند آخر فسونی را که میجُستند . . .
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جُستوجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
« آخرین فرمان،
« آخرین تحقیر . . .
« مرز را پرواز تیری میدهد سامان.
« گر بهنزدیکی فرود اید،
« خانههامان تنگ،
« آرزومان کور . . .
« ور بپرد دور،
« تا کجا؟ تا چند؟
« آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها بیگفتوگویی؛ هر طرف را جستوجو میکرد.»
پیر مرد، اندوهگین، دستی بهدیگر دست میسایید
از میانِ درههای دور، گُرگی خسته مینالید.
برف روی برف میبارید.
باد، بالش را به پشت شیشه میمالید.
ـ «صبح میآمد.»
پیرمرد آرام کرد آغاز.
ـ «پیشِ روی لشکرِ دشمن سپاهِ دوست،
دشت نه، دریایی از سرباز . . .
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بینفس میشد سیاهی دردهان صبح؛
باد پر میریخت روی دشت بازِ دامنِ البُرز،
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دو و دو و سهوسه به پچپچ گردِ یکدیگر؛
کودکان، بر بام،
دختران، بنشسته بر روزن،
مادران، غمگین کنارِ در.
کمکمک در اوج آمد پچپچِ خُفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
بهجوش آمد،
خروشان شد،
بهموج افتاد؛
بُرش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد.
«منم آرش!»
ـ چنین آغاز کرد آنمرد با دشمن، ـ
« منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
« به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
« اینک آماده.
« مجوییدم نسب،
« فرزند رنج و کار،
« گریزان چون شهاب از شب،
« چو صبح آمادۀ دیدار.
« مبارکباد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
« گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
« شما را باده و جامه
« گوارا و مبارکباد!
« دلم را در میان دست میگیرم.
« و میافشارمش در چنگ؛
« دل،این جام پُر از کینِ پُر از خون را؛
« دل، این بیتابِ خشمآهنگ . . .
« که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
« که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
« که جامِ کینه از سنگ است.
« به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
« در این پیکار،
« در این کار،
« دلِ خلقی است در مُشتم.
« امید مردمی خاموش همپُشتم.
« کمانِ کهکشان در دست،
« کمانداری کمانگیرم.
« شهابِ تیزرو تیرم.
« ستیغِ سربُلندِ کوه مأوایم.
« بهچشمِ آفتابِ تازهرس جایم.
« مرا تیر است آتشپر.
« مرا باد است فرمانبر.
« و لیکن چارۀ امروز زور و پهلوانی نیست.
« رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
« در این میدان
بر این پیکانِ هستیسوزِ سامانساز،
« پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»
پس آنگه سر بهسوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گُفتارِ دیگر کرد،
« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
« که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
« به صبح راستین سوگند!
« به پنهان آفتابِ مهربارِ پاکبین سوگند!
« که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد؛
« پس آنگه بیدرنگی خواهدش افکند.
« زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بیعیب و جان پاک است.
« نه نیرنگی به کارِ من، نه افسونی؛
« نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
درنگ آورد و یکدم شد بهلب خاموش.
نفس در سینهها بیتاب میزد جوش.
« ز پیشم مرگ،
« نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
« بههر گامِ هراسافکن،
« مرا با دیدۀ خونبار میپاید.
« به بالِ کرکسان گردِ سرم پرواز می گیرد،
« بهراهم مینشیند، راه میبندد؛
« بهرویم سرد میخندد؛
« به کوه و دره میریزد طنین زهرخندش را،
« و بازش باز میگیرد.
« دلم از مرگ بیزار است؛
« که مرگِ اهرمنخو آدمیخوار است.
« ولی آندم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
« ولی، آندم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است،
« فرو رفتن بهکامِ مرگ شیرین است.
« همان بایستۀ آزادگی این است.
« هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش،
« مرا پیکِ امیدِ خویش میداند.
« هزاران دستِ لرزان و دلِ پُر جوش
« گهی میگیردم، گه پیش میراند.
« پیش میآیم.
« دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم.
« به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند « نقاب از چهرۀ ترسآفرین مرگ خواهم کند.»
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
بهسوی قلهها دستان ز هم بگشاد: « برآ، ای آفتاب، ای توشۀ امید!
« برآ، ای خوشۀ خورشید!
« تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب.
« برآ، سر ریز کُن، تا جان شود سیراب.
« چو پا در کامِ مرگی تُ
دیروز سهراب مرد. آفتاب که غروب کرد او را هم با خود برد. دربارهٔ مرگ دوست چه میتوان گفت: مرگی که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشمهائی گرسنه و همیشه بیدار نگاهمان میکند، یکی را هدف میگیرد و بر او میتابد و ذوب میکند و کنارمان خالی میشود، مرگی که مثل زمین زیر پایمان درازکشیده و یکوقت دهن باز میکند. پیدا بود که مرگ مثل خون در رگهای سهراب میدود، تاخت و تازش را از زیر پوست میشد دید. چه جولانی میداد و مرد، مثل سایهئی رنگ میباخت و محو میشد. بیشباهت بهمرغ پرکندهئی نبود. در گوشهئی از تخت مچاله شده بود. کوچک بود، کوچکتر شده بود. درد میکشید. میگفت همیشه از آدمهائی که حرمت زندگی را نگه نمیدارند و خودشان را میکشند تعجب میکردم اما حالا میفهمم چه طور میشود که خودشان را میکشند. بعضی وقتها زندگی کردن غیرممکن است. جای رادیوتراپی میسوخت، تکان نمیتوانست بخورد. حتی سنگینی ملافه دردناک بود. شاید در سرطان خون هر گلبول تیغی است که تار رگها را میخراشد تا در گودال قلب فرو رود.
در بیمارستان پارس بهسراغش رفتم. هنوز یارای حرف زدن داشت. ته کشیده بود اما نه بهحدّی که صدایش خاموش شده باشد. از نوشتهٔ ناتمام آخرش صحبت میکرد: گفتوگوئی دراز میان استادی و شاگردی دربارهٔ نقاشی، معیارهای زیبائیشناسی، دو دید و دو برداشت از چیزها و در نتیجه دو «زیبائی» متفاوت. استاد اروپائی و شاگرد ایرانی است. میگفت هنوز خیلی کار دارد و امیدوار بود که بعداً تمامش کند. نمیدانم این ناخوشی کی تمام میشود؟
گفتم انشاءالـله زودتر تمام میشود. و از این «امید» وحشت کردم. چه آرزوی هولناکی در حق دوستی معصوم. آخر این ناخوشی فقط با مرگ تمام میشد. آدم بهدنبال دروغ تا کجاها کشیده میشود. خیال میکنم خودش هم میدانست که رفتنی است، چه طور میشد نداند. آن هم او، نه بیهوش بود نه بیخبر. اما در چنین حالهائی آدم نمیخواهد قبول کند و قدرت نخواستن بهحدّی است که امر دانستنی – آن دانستهٔ بیتردید که با سرسختی تمام روبرویمان سبز شده و چشم در چشم نگاهمان میکند – دیده نمیشود، فراموش و بدل بهنادانسته میشود. انگار که نیست، دست کم در ذهن ما نیست، هر چند که در بُن خاطرمان خفته باشد. در نتیجه (از برکت این فراموشی) ما آسیبناپذیر و بیخدشه هستیم؛ آن هم در حالیکه مرگ در تن ما دارد پوست میاندازد تا مثل مار زهرش را بچکاند و جانمان را منفجر کند.
مرگ سهراب غافلگیرکننده نبود. مثل حلزونی تنبل و سمج کمکم از لاک خود سرک میکشید و شاخهٔ نازک تن این شاعر و نقاش کنارهٔ کویر را میجوید. سهراب «اهل کاشان» بود. و من سالهاست که این شهر را میشناسم. کمتر از ده سالی داشتم. با پدربزرگم بودم. او بهدیدار سرزمینی که وقتی از آن فرار کرده بود، بهسراغ جوانی فرسوده و قوم و خویشهای عتیقهاش رفته بود، از سمساری خاطراتش گروگیری میکرد. پیرمرد مرا هم با خودش برده بود. تابستان بود و ما از مازندران رسیده بودیم. من بچه مازندران بودم؛ خیستر از باران. مغز استخوانم بهطراوت نطفهٔ جنگل بود و از پُری میشکافت، تنم بهسرسبزی بهار و چشمهایم ابروبادیتر از آسمان! در سر هوای دریا داشتم، صبحِ دمیده از خاک بودم در کوچههای خاکآلودِ تنگ، پیچ در پیچ و مخروبه، جای پای پرسهٔ سر بههوا و بیهدفِ قرنهای لاغر و مندرسِ گذشته. سهراب راست میگفت که:
حالا که از خلال «خستگی تاریخ» بهآن تابستان دور نگاه میکنم، در خاطرم جز آفتاب و مشتی غبار چیزی نمیبینم. اگر از تنها خیابان شهر دوچرخهئی میگذشت خاک، نرمتر از ماسه، بادی و سبکتر از باد، در هوا پخش میشد. کاشان تشنه و گرمازده کنار سفرهٔ پهن اما خسیس کویر زیر کورهٔ خورشید افتاده بود. مردم هندوانه میخوردند و تبرید میکردند و برای نجات از هُرم گرما که در هوا ماسیده بود و تاب میخورد و موج بر میداشت، در سایهئی زیر سقفی پناه میگرفتند. زندگی زیر طاقیِ بازار و در سردابِ خانهها، در نقب ملال و تکرار میگذشت و زیر ضربههای پشت سر هم چکش و هیاهوی در هم و یکنواخت و تمام نشدنیِ بازار مسگرها محو میشد یا در پستوی کارگاههای کهنهٔ قالی بهدام میافتاد و میخشکید.
امّا کاشانِ سهراب چیز دیگری بود. حسرتِ آب (و چون آب در تنِ تشنگی جهان روان شدن) از کویر بهشعرش راه یافته بود. روشنی را هم از همان سرزمین باز بهارث برده بود. سادگی خاک و بناهای طاق ضربی، تنها در کنار بیابان! نه بیابانی برهوت و شبهائی غرقه در وحشت مرگ و زوزه جانوری زخمی کنار بوتهئی خشکیده، بلکه خاکدانی غریب و خودمانی، شرمگین، گسترده و در خود رمیده؛ رنگ قهوهئی، نخودی، خاکیِ محبوب تابلوهایش – با لکهای خاکستری و شکلهائی که انگار بهبیرون از قالب خود جاری میشدند – خود کویر شاعرانهئی بود که از آب و روشنائی گذر کرده بود، از سفری دراز آمده و بهراهی دور میرفت. طبیعت در تابلوهای سهراب مثل سراب کویر دیدنی اما نیافتنی، در دسترس و بهدست نیامدنی، تصوری سیال از عالم خارج، از تپه و خانه و غروب، از تکدرخت و تنهائی و خاک است. برای شاعری که چون آب در طبیعت جریان داشت، طبیعت نیز مثل نور جریانی گذرنده و حاضر بود که در سبکی و انبساط بیانتهای آن میشد پرواز کرد. شعر و تصویر و طبیعت در کنار چشمهٔ روح او بههم رسیده بودند، در آن شستوشو کرده و یگانه بیرون آمده بودند: شعر تجربهٔ باطنیِ مصوّر، نقاشی تجربهٔ معنوی شاعرانه و طبیعت شعری سروده در رنگ و صورت بود.
این حرفها قلمانداز است و سرسری، وگرنه شعر سهراب و بررسی مقام آن در ادب معاصر خود گفتوگوی دیگری است و گذشته از جنبههای دیگر از جمله مربوط میشود بهبررسی جای هنرمند و روشنفکر در این روزگار. بهسهراب گاه و بیگاه ایراد میکردند که در برج عاجش لمیده و جا خوش کرده و مواظب است که بلور تنهائیش ترک برندارد. خلاصه این که از سیاست بیزار و بهزندگی اجتماعی بیاعتناست.
زندگی اجتماعی ما، مثل بدنی گرفتار مرضی ناشناخته و پر تب و تاب، دستخوش نوسانهای شدید سیاسی است. در تناوب میان دیکتاتوری و هرج و مرج و پرتاب از قطبی بهقطب دیگر و در تلاطمهای شدید تاریخ اخیر ایران، سیاست هرچه بیشتر سرنوشت ما را زیر و زبر میکند ضرورتاً توجه بیمارگونهٔ ما بهآن هم بیشتر میشود. بهنحوی که زندگی سیاسی جای تمام زندگی اجتماعی را میگیرد. وضع روشنفکر و هنرمند در برابر طبقات و در مبارزهٔ سیاسی روزمره، یعنی فقط «تعهّد» سیاسی، تمام اندیشه را تسخیر میکند و مسؤولیت او در برابر جهان از یاد میرود.
انسان اندیشنده و آفریننده خواسته و ناخواسته دائم خودش را در جهان «وضع» میکند و از خود میپرسد. بهقول گلسرخی – «در کجای این جهان ایستادهام». این موضعگیری در قبال هستی و در منظومهٔ جهان، طبعاً جای روشنفکر یا هنرمند را (اگر از شعور اجتماعی بیبهره نباشد) در اجتماع و تعهد او را در برابر مردم نیز در برمیگیرد. ولی در جائی که دروغ آنی فروگذار نمیکند و در وسط معرکه ایستاده و یک نفس در بوق میدمد و بهدُهُلش میکوبد، صدا بهصدا نمیرسد. در این هیاهو، مبارزهٔ اجتماعی، در بیخبری و تبلیغات و جنجال غرق است، توده بهجای شعور سیاسی بیشتر شور سیاسی دارد. فرهنگ استبداد (گرایش بیاختیار حاکم و محکوم بهخودکامگی) در سرشت ما رسوخ کرده، سررشتهداران و گردانندگان «زیان کسان از پی سود خویش – بجویند و دین اندر آرند پیش». دشواریها و مصیبتهای اجتماعی از هر سو فرو میریزد، حتی جان آدمی هم ارزشی ندارد تا چه رسد بهآزادی و امنیت. در این آشوب که «ز منجنیق بلا سنگ فتنه میبارد» کمتر کسی مجالی برای تأمل مییابد. و در این «هجوم خالی اطراف» روشنفکر مبتلای مشکلات روزانه و پرسشهای آنی است و دائم در پی چارهٔ زخمهائی است که دهان باز کردهاند: زخمبندی میکند نه درمان و فوریت «کمکهای اولیه» مجال فکر کردن بهسلامت بدن را از بین برده است. در این پریشانی و گسیختگی اجتماعی اهل قلم نیز مانند دیگر مردم سیاست زدهاند و بهجای مشارکت آگاهانه در زندگی سیاسی، در حوادث روزمرهٔ اجتماعی، در عمل و عکسالعملهای پیاپی و پراکنده غوطه میخورند. نمیتوانیم از زندگی فکری خود فاصله بگیریم. مهلت نمیدهند – تا بهآن بیندیشیم و آن را باز بسازیم.
از مشروطیت تا حال و هر دوره با خصوصیت و بهشکلی دچار این شتابزدگی: اسیر ضرورت عمل بودهایم و در نتیجه امروز پس از زمان نسبتاً کوتاهی بیشتر شاعران و نویسندگان اجتماعی آن روزگار چندان خوانندهئی ندارند. در چنین حال و هوای اجتماعی و با این شتابزدگی فکری ادبیات ناچار بیواسطه بهسیاست میپردازد، از سطح فراتر نمیرود و بهصورت بیان نامهٔ سیاسی در میآید. نگاهی بهشعرها و داستانهای یک سال اخیر در هفتهنامهها و ماهنامهها نشان میدهد که همچنان در بههمین پاشنه میچرخد و سیاست سرزمین ادب را تاراج میکند. نوعی روانشناسی اجتماعی مسری و همهگیر، جز برداشت بیواسطه و بیان مستقیم از زندگی اجتماعی را عقب مانده، بیهوده و از سر سیری میداند. صحبت از مرگ، عشق، تنهائی و حسرت از گریز زمان یا هر امر «وجودی» دیگر منشاء و انگیزهٔ «خردهبورژوائی» دارد مگر آن که در بافت اجتماعی خود و برای هدفی سیاسی بهپیش کشیده شود: مثلاً از مرگ ولی مرگ سرمایهداری یا مرگ در راه آرمان صحبت شود: مرگی که ناشی از پیوندهای پیچیدهٔ اجتماعی و در تار و پود شرائط آن مطرح شود، نه چون پدیدهئی وجودی و بهویژه طبیعی. توجه بهگذشت زمان بهشرط آن که بهآیندهئی روشنتر برسد اشکالی ندارد. عشق، ویژگیها و چگونگی خود را در چهارچوب روابط اجتماعی و طبقاتی بروز میدهد. سخن از پیوند آدمی با طبیعت و بدتر از آن پرداختن و اندیشیدن بهمفهوم مبهم «هستی» – جز از دیدگاه شرائط اجتماعی – کلی بافیهای روشنفکرانه است: روشنفکر خرده بورژوا.
انسانی که این ادبیات عرضه میکند روحی تهیدست دارد. مسائل و مشکلاتش البته واقعی و بشری ولی محدود است. مرغ روح از بس در همین محدوده میماند هم از موهبت پرواز بینصیب میماند و هم چشم دوربین پرندههای شکاری را از دست میدهد.
موضوع بر سر محتوا و صورت ادبیات و یا مقدم بودن و پیشدستی، یکی بر دیگری نیست. این ادبیات محتوا ندارد غرضی دارد که انگیزهٔ تحقق آن است. غرض پیشاپیش میدود و صورت و محتوایش را بهوجود میآورد، «غایتگرا»ست. و غایت، صورت و محتوا را تعیین میکند. خصلت این ادبیات عوامفریبانه و در نتیجه خود فریفتهٔ عوام است (مثل مارافسائی که خود افسون مار شود) در جلو خواننده قدم برنمیدارد و خواننده برای رسیدن بهآن نباید زخود فراتر بگذرد تا «خود»ی ناشناخته و دیگر را کشف کند، بلکه مانند سیاست، برای برآوردن هدفهایش بهدنبال عوام میدود تا خوشایند آنها باشد. همان طور که سیاست – شاید در بهترین حالت – اکثریت رأیدهندگان را میخواهد، غایت این ادبیات نیز اکثریت خوانندگان، بازار ادبیات است. و از آنجا که مذهب و مارکسیسم بزرگترین پایگاههای عقیدتی و فکری نیروهای سیاسی امروز اجتماع ما هستند، ادبیات مذهبی و ادبیات چپ از هجوم سیاست بیشتر زیان دیدهاند. غارت شدهتر و مسکینتر و آفتزدهترند.
چیزی نگفته سخن به دراز کشید. باری، ادبیات سیاسی بهعلتهای گوناگون و از جمله بهعلت آن که بدیهیتر، اکنونیتر، و ملموستر است و افزارِ دست زندگی روزمره، خواستارانِ بیشتری دارد.
امّا از اینها که بهگذریم در دوران استبداد بیستوپنج ساله گذشته روشنفکران و هنرمندان شریف که با ظلم، فساد و استبداد حاکم نساختند – تا آنجا که بهنوشتن مربوط است – با آن بهدوگونه روبهرو شدند.: مستقیم و نامستقیم، از روبهرو و از کنار (بیآنکه چشم بسته از کناره بگذرند.)
شاید تجربه «فکری-هنری» آلاحمد و سپهری را بهتوان دو نمونه از این دو گونه برخوردار دانست. اولی در مرکز اجتماع خود ایستاده بود، در گرانیگاه رویدادها. شاخکهای حسّاسش هر موج و هر تکان خفیفی را میگرفت و واگوی آنها را تیزوتند در گوشهای سنگین دیگران فرو میکرد، وجدان مضطربی که خواب خوش هر که را میتوانست، میآشفت و با «ارزیابیهای شتابزده» فاجعه را گزارش میکرد. او بیش از هرچیز جستار (Essai) نویسِ و گزارش گری چیره دست بود که ضمن بازنمودن سرگذشت خفهٔٔ اجتماعش تقلّا میکرد تا راهی بهدل حقیقتی بگشاید. شاید از همین رو وقتی ناگهان صدایش خاموش شد، آنهم در روزگار سکوت، جای مبارزی مرد میدان بیشتر خالی بود تا نویسندهئی ارجمند، شاید از همین رو آخرها شخصیت اجتماعی او از شخصیت ادبیش نمایانتر بود. اما سهراب سرنوشت اجتماعی دیگری داشت. او هر چند از اجتماع فاصله گرفته بود. اما در دلِ روزگار خود بود. منظورم از «روزگار»، تاریخ و سیر اجتماعی که متعلق بهآنیم و پیوند زنده و پیوستهٔ آن با جامعهٔ بشری و نیز رابطهٔ این جامعه با طبیعت و با کل جهان است. بهزبانی دیگر منظورم از «روزگار» سرنوشت انسانیِ جهان است (سرنوشت جهان به اعتبار انسان.) شاعرانِ راستین گرچه در اجتماع (و در موقعیت اجتماعی خود) بهسر میبرند امّا – گاه حتی بیآن که بهخواهند – در قالب بستهٔ آن نمیگنجند. جهان خانهٔ شاعر و شاعر در سرنوشت این «خانه» سهیم است و اگر «روزگار» را سرنوشت انسانی جهان بدانیم، بدین تعبیر، هر شاعر ضرورتاً شاعر «روزگار» است. البته تجربهٔ معنوی و هنری آدمی معمولاً در مسیرهای شناخته سیر نمیکند تا بهتوان «نقشه» راههای آنرا کشید و بهدست داد. «طبقهبندی» شاعران هم فقط از کارشناسان «طبقهبندی مشاغل» برمیآید. ولی با اینهمه شاعرانی از گذرگاه از اجتماع و نیک و بد و حالهای انسان اجتماعی بهسرنوشت جهان راه مییابند، از واقعیت اجتماعی بهحقیقت جهانی، از جزئی بهکلّی میرسند. در این حال اگر هم شعری بهمناسبت موقعیتی خاص سروده شده باشد، گاه از همان آغاز چارچوب «موقعیت» را، قید زمانی و مکانی امر واقع را درهم میشکند و از آنِ کسانی که آن «موقعیت» را نیازموده و از ویژهگیهای آن بیخبر بودهاند هم میشود. «پادشاه فتح» نیما دیگر بهواقعهٔ آذربایجان در سال ۱٣۲۵ کاری ندارد و مال همهٔ آنهائی است که از پادشاهیِ سیاهی، از یکّهتازی ظلم (که تنها پدیدهئی اجتماعی نیست) بهستوه آمدهاند.
نیما درشمار شاعرانی است که از اجتماع و چگونگی انسانِ اجتماعی بهجهان و سرنوشت آن راه مییابد، پروازگاه احساس و اندیشهٔ او امراجتماعی است امّا قلمرو پرواز (مثل مرغ آمین) باز و نامحدود است، با درود و آرزوئی نهتنها شخصی یا اجتماعی، بلکه درعین حال وجودی و جهانی.
برگردیم بهسهراب. او – بهآن معنا که گفتم – شاعر روزگار است، «از اهالی امروز». اما زندگی اجتماعی را از درون نمینگرد. او نیز گرچه از انسان اجتماعی (از خود) آغاز میکند ولی از پهنهٔ جهان و از گذرگاه طبیعت بهزندگی اجتماعی (بهانسان اجتماعی) نظر میکند. او از اجتماع خود فاصله میگرفت ولی از آن برکنده نشده بود، چون که از «روزگار»ش جدا نیفتاده بود، از کمی دورتر و اندکی فارغ از گرفتوگیر و تقلّای مورچهوار هرروزه سرنوشت مردم را مشاهده میکرد تا در آن و در خود تأمل کند. حضور سهراب در اجتماع بهواسطهٔ طبیعت است. در کنار شهر – نه در خلوت صحرا – درختی سبز روئیده. پای درخت در جویِ آبِ زلال است، ریشههایش در دل خاک و سرش بهآسمان. بر تارک درخت مرغ حقی با چشمهای دوراندیش نشسته. مرغ از آنجا که خود از طبیعت است، نگران طبیعتِ مردم شهر و طبیعتیِ است که شهر در آن آرمیده، نگران رفتار مردم با طبیعت خود و با طبیعت شهر، با جهان است.
شهری که «خاک سیاهش چراگاه جرثقیلها» شود آیا بهچه روزی میافتد؟ انسان قانونِ زمین، قانون «آب و روشنی» را بههم میزند و میراث شاعران را بر باد میدهد.
«شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند». پایداری ناپایدار آب، روانیِ بودن و نبودن در یکدیگر، واقعیتِ همیشه حاضر و همیشه گذرندهٔ وجود، توام با صداقتِ روشنی، قانون زمین است. و خرد که در میانهٔ آب و روشنی است دریافت جریان آبگونه چیزهای جهان در نور و صداقتِ نور در جهان است، دریافت این سفر دوسویه و همآهنگ است. این خرد، سیالتر از آب و بیناتر از نور و دوست جهان است. قانونِ زمین و خردِ شاعر همسانند. در عصری که آدمیزاد با هندسه و سیمان و جرثقیل دارد زمین را زیروزبر و سلامت ظریف و زودشکن طبیعت را پریشان میکند و چنین طبیعتی شهرها و شهرها همشهریان را تباه میکنند، شاعر خردمند بهخود میگوید: «یاد من باشد کاری نکنم، که بهقانون زمین بربخورد.» اما قانون زمین لگدمال میشود. انسان با نیروی شیطانی علم مثل جادوگری دل زمین و زمان را میشکافد تا هرچه را مییابد حریصانه تولید و مصرف کند، انگار جنون ریختوپاش گرفته. البته راحتتر آن است که بهگوئیم این فقط مرض کشورها و طبقات ثروتمند است، فقیران چیزی ندارند که بههدر بهدهند. در این حالت، مشکل آسان و مسأله بهظاهر «حل» شده است اما دردی دوا نشده. میبینیم مردم کشورهای بیچیز که دستشان از تولید و مصرف چیزهای دیگر کوتاه است در تولیدِ مثل چه شتابی دارند و با افزودن بهفقر و گرسنگی با چه شدتی تنوجان خود را مصرف میکنند. مشکل نهفقط طبقاتی که بشری است.
اکنون انسان بر زمین ایستاده و دشمنانه آن را ویران میکند. اما انسانِ بیزمین جائی برای ماندن و یا حتی آواره شدن ندارد. انسانی که طبیعت را ویران کند ریشهٔ خود را برکنده است سهراب از این راه بهسرنوشت ستم دیدهٔ انسان اجتماعی روی میآورد. وقتی که خردِ «آب و روشنیِ» خرد شاعرانهٔ انسان بهخواب رفت، دیگر انسان حتی در معصومانهترین حال، در رؤیاهای کودکانهاش وحشیانه لگدکوب میشود:
شعر سهراب ستایش زندگیِ جهان است، زندگی پرنده و آب و ستاره، نبض روئیدن علف و کشیدگی افتادهٔ جاده پرخاک و سرگردانی بادهای مسافر، زندگیِ انسان و بودنیها. پدیدههای جهان بنا بهقانونی از برکت وجود همدیگر زندهاند و هستی هر یک مدیون وجود آنهای دیگر است. نگاه سهراب ردّپای آن قانون ناپیدا را دنبال میکند. هم در طبیعت، هم در اجتماع. «و قانون شکنی» را در هر دو جا میبینید. «قطار فقه» سنگین میرود و «قطار سیاست» خالی است و حالا که فقه و سیاست را برهم بار کردهاند پُر از خالی است. «موسیقی مثبت بوی باروت»، فریاد گلوله، هوا را لبریز کرده و طنین باروت، صدای بیمقدار و نامعلومی نیست، «موسیقی مثبت» است، لااقل برای کسانی گوشنواز، و درمورد همه اثری اثباتی، «نتیجه» عملی و آنی دارد. اینها همه شکستن قانونِ طبیعت انسان، شکستن قانونِ زیستن با یکدیگر (در اجتماع) است. پس با خرد زلال شاعرانه یادآوری میکند که «آب را گل نکنیم» بر سر راه قانون روان و روشن زندگی نایستیم و آنرا نیاشوبیم.
در شعر سهراب نمیبینیم آب را چه کسانی گلآلود میکنند. خطاب او کلّی است. نهاینکه کسانی آب را گل کنند و کسان دیگری ناچار آنرا بنوشند. بهعبارت دیگر این شعر ایدهئولوژی سیاسی ندارد. و این بهخودیخود نه ضعف است و نه قوّت. در میان هر دو دسته شاعران بزرگ هستند. ایدهئولوژی از جمله نظامی فکری است با هدفی اجتماعی (در نتیجه سیاسی) و در جستجوی پیدا کردن راههای رسیدن بههدف. هر شاعری که از «ایدهئولوژی» آغاز کند تا از دایرهٔ محدود آن تجاوز نکند و بهساحت باز «جهانبینی» راه نیابد، کلامش زندانی و صدایش نارساست. این «تجاوز» نههمیشه خودآگاه است و نهدلیل رویگرداندن و یا حتی بیاعتنائی بهایدهئولوژی. دانته شاعری مسیحی و به«ایدهئولوژی» آن (شریعت مسیحی) نیز پایبند بود. با اینهمه در «جهنم» او بهصحنههائی برمیخوریم که نهتنها با شریعت سازگار نیست بلکه از جهانبینی مسیحی هم نیز فراتر میگذرد، صحنههائی که فقط شاید بهتوان گفت «انسانی» است، که با مسیحیت دانته و با حقیقت هر غیرمسیحی سازگار است. دیگر از مثنوی خودمان مثالی نمیزنم که تقریباً در هر حکایت و روایت تختهبند ایدهئولوژی درهم میشکند و مچاله میشود، شاعر از تنگنا بیرون میزند و بهافقهای دور «جهانبینی» دست مییابد. بعضی شعرهای سیاسی شاعران برجسته امروز جهان هم همین سرنوشت را دارند. شعر از مرز سیاست یا اجتماع میگذرد و بهصورت حال یا حقیقتی جهانی درمیآید، ایدهئولوژی بدل بهجهانبینی و تعهد سیاسی شاعر بدل بهتعهدی کیهانی.... میشود.
باری، شعر سهراب از ایدهئولوژی بیگانه است، اما ناگزیر – چون هر شعر والائی – دارای «جهانبینی» است، از هستی برداشتی و بینشی سازمند (Organique) و بهسامان دارد که با خود در تناقض نیست. که آنها که بهگوشهگیری سهراب در برج عاج و بیاعنتائی او بهسرنوشت اجتماع ایراد میکنند، از او ایدهئولوژی خود را میطلبند، در شعر او جویای دید و برداشت اجتماعی خودند، بازتاب عقاید سیاسی خودشان را در آن میجویند و چون نمییابند جا میخورند و روترش میکنند. اما شعر همیشه نوازشگر عادتها و آرزوهای ما نیست، گاه – حتی با زبانی دلانگیز – بنیانکن و دگرگون کننده است. خوانندهٔ دلآگاه کبوتر دستآموز فکر را از سر بام آشنا میپراند و بهبادهای نورسیده میسپارد تا بهجاهای نشناخته سفر کند. بهقول خود سهراب: «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید»
***
سهراب رفته را بهمرغ حقّی تشبیه کردم، نشسته بر درخت هوشیار و هشدار دهنده. اتفاقاً اولین اثری که از سهراب دیدم نقش مرغی سیاه بود. سالها پیش، در خانهٔ فریدون رهنما، یادش بهخیر! تا دیدم پرسیدم از کیست؟ تازه اسم سهراب سپهری را شنیده بودم، شاید هم اول بار بود، نمیدانم. تابلو طوری است که نگاه بیننده را تسخیر میکند. پرندهای بزرگتر از هدهد و دم جنبانک کوچکتر از کبوتر یا قمریِ سیاهگونه، تنها، در میان تابلو ایستاده است، گلی را نگاه میکند، ساقهٔ گل همرنگ پرنده و گلبرگها، یک لک بزرگ، لیموئی روشن و بیشکل؛ مثل اینکه نوری، چون نخواسته در خود بهماند چنان خود را از ساقهٔ تاریک بیرون کشیده که در فضا رها شده، برای همین خطهای حاشیه نور در تابلو گم میشود، خطی نیست و «صورت» شکفتهٔ گل باز و منتشر است. نور ملایم، نحیف و باآزرم است، با وجود آزادی، گستاخ نیست و خود را بهرخ بیننده نمیکشد، مرغ گل را تماشا میکند. چشمهایش پیدا نیست، چشم ندارد، اما پیداست که دارد نگاه میکند، تمام بدن، طرز ایستادن و حالت سروگردن گویاست که مرغ دارد گل را تماشا میکند، شگفتزده و مسحور مینماید. مثل زائری باحضور قلب در زیارت، یا مؤمنی در عبادت، آرام، صبور، خاموش. مرغ و گل در کوه ایستادهاند. پرنده تنها، گیاه تنها و سنگ تنهاست. اما چون این سهتنها، در چیزی باهمند و درتنهائی هم شریکند نقّاشی در تنهائی محض، در «هیچ» سقوط نمیکند.
در تابلو تنها طرحی از کوهستان، گرتهای از پست و بلند بهچشم میخورد با رنگهای قهوهئی، خاکی و بنفش. چه کوههائیست کوههای این غریبستان، بلندیهای سرکش و رامنشدنی، همه سخت، همه سنگ، با رنگهای مأنوس و دست نیافتنی که در لحظهها و از زاویههای متفاوت، پشت سرهم رنگ عوض میکنند: بازی ابر و باد در آئینهٔ آسمان و بازتاب آن بر کوه، سایههای شفاف و نور شسته درهم میدوند و نشد میکنند و مثل سفرهئی رنگین روی صخرههای لُخت پهن میشوند و از قلّه بهدامنه فرو میریزند و بالا میخزند. در هوای نازک بیابان کوه منشور ناثابت رنگهای بازیگوش است. خاکستری، سربی، کبود، نیلی یا خاکی، نخودی، قهوهئی، نارنجیباز و اُخرای مات؛ و گاه اینجا و آنجا لکّههای سبز نودمیده، ترسو و باران خورده در آغوش سنگ، نشان کشتی، پرچین باغی و صدای آدمیزادی!
در نقاشی هم مثل شعر طبیعت جانمایهٔ کارهای سهراب بود. اولبار نیست و چند سالی پیش از این بود که من در نمایشگاهی چند اثر او را با هم دیدم. خود نقاش نبود، عادت نداشت که در نمایشگاههایش حاضر شود. در تالار فرهنگ، کنار دبیرستان نوربخش. گمان میکنم تازه از ژاپن برگشته بود. «دورهٔ شقایق»هایش بود. در زمینهئی خاکستری و گاه تیره، در طبیعتی محو، سیال و درهم دویده، از کنار سنگهای سخت، اما نهدشمن صفت، یکی در شاخهٔ لاله یا شقایق، سرزنده و شوخ و گاه شرمگین و پرخون – مثل ساقهٔ رشد باآتش سرخ بلوغ – سرمیکشید. در آن دوره صورت گرمی که سهراب از طبیعت در ذهن میپرورد در همسایگی دو بیگانه، در جهیدن گل از سنگ، تجلی میکرد، در همآغوشی خاکستری کدر و قرمز درخشنده. در این طبیعت، عوامل و عناصر ناآشنا بههم میرسیدند و در همدیگر میروئیدند و قد میکشیدند.
چندسالی بعد با چند تا از دوستان دیگر در «ناظمآباد» بودیم. «ناظمآباد» حالا زیرآب است – مثل سهراب که حالا زیرخاک است – پیچوتابهای رودخانه و گدارهای پراکنده، سایههای خنک تابستانی، خواب درّه، صبحهای دیر و غروبهای زود و خستگی فقیر ده همه ته دریاچهٔ لتیان بهخواب رفتهاند. سهراب طرح برمیداشت: دستهدسته و همه از درخت. بیمعنی است که بگویم آدم پرکاری بود، عاشقانه و مرتاضانه کار میکرد. برای شعرهای معدود او، بهنسبت، کار و آگاهی عظیمی صرف شده است. از میان معاصران ما کمتر کسی مثل او شعر امروز دنیا را میشناخت و در آن ممارست داشت. همیشه میخواند. در نقاشی هم تا آنجا که من میدانم با همین تلاش دلواپسی و خاطرخواهی کار میکرد. در تلف کردن وقت خسیس بود. با قناعت و پشتکار صنعتگران قدیم و مثل آنها خستگیناپذیر و مدام کار میکرد. «وسیع باش، و تنها، و سربهزیر، و سخت». از جنگل مولای تهران فرار میکرد، وقتی هم که بود تا میتوانست از خانه بیرون نمیآمد، سالهای اخیر بیشتر در کاشان بهسر میبرد. برای کار کردن باید کمی گوشه گرفت. بههرحال، چیز دیگری میخواستم بهگویم، دور افتادم. قضاوت دربارهٔ نقاشی از من نمیآید. کاش بلد بودم و مینوشتم. ولی بااینهمه دلم میخواهد بگوبم تابلوهای آخرش نشان میدهد که پس از سیسال کار یکبند بهکجاها میتوان رسید. نقاشِ پارسال را میگویم که چندتائی از تابلوهای آخرش را پیش دوستی مشترک دیدم. هنوز یکسال نهگذشته است. گزیدهئی از شعرهای «هشت کتاب» را با همدیگر بهفرانسه ترجمه میکردند. دوسه ماهی هرروز، تقریباً هر روز، کار میکردند. بعد از آن بیماری آمد. بهعیادتش که رفته بودم میگفت مقدار زیادی طرح دارم، ترجمه نگذاشت نقاشیها تمام شوند. بعد گفت:
- راستی در اسلام نقاشی مکروه است؟ انگار باورش نمیشد.
- اگر حرام باشد چی؟
- آخر چطور همچه چیزی میشود؟
- حالا که شده است، کردند و شد. داستان یارو را که میدانی!
لبخندی زد. میدانست. پیدا بود نمیخواهد بیشتر بشنود. حق هم داشت. شاید حال کسی را داشت که میبیند دست لزج و چسبندهئی بهگلویش نزدیک میشود. موضوع صحبت را عوض کرد، هرچند که در حقیقت باز همان حرف بود.
- راستی سخنرانی حاکم شرع را در دانشگاه فردوسی شنیدهای؟
- آره اسم دانشگاه هم دیگر فردوسی نیست.
خیال میکنم لبخند احمقانهای، لبخند از رو رفته و عاجزی مثل تپاله روی دهنم افتاده بود چون نفسم سنگینی میکرد. به یاد داستان «چهارمقاله» افتادم و آن حاکم شرع دیگر که نگذاشت شاعر را در گورستان مسلمانان بهخاک بسپارند!
هر دو در فکرهای تاریک خودمان فرو رفته بودیم. گاه عرصهٔ نامحدودی فکر مثل سیاهچال میشود. سکوت شده بود. سهراب شکستش:
شنیدهام پیشنهاد کردهاند اسم کتاب را هم عوض کنند.
شنیده بودم. پرسیدم چطور؟ گفت یکی پیشنهاد کرده بگذارند فردوسینامه. یک پیرمرد فاضل و احمق هم گفته بگذارند ادبنامه! باز تعجب کرد و گفت خیلی عجیب است! میدیدم که همچنان در فکر شعر و نقاشی است، نگران سرنوشت آنها بود. تنش افتاده بود، اما هوش و حواسش آرام نداشت از چشمهایش دیده میشد. یاد آخرین باری افتادم که فریدون را دیدم، یک روز پیش از مرگش. نمیدانستم کسی را میشناسد یا نه. از نگاهش نمیشد چیزی فهمید. چشمها دید داشتند ولی حالت نداشتند، خالی بودند، مثل دهانش که از گفتن خالی شده بود. نمیتوانست حرف بزند. حال مهیبی است. دستوپای خودم را گم کرده بودم و نمیدانستم چه بگویم. ناگهان بهدم پرتگاه رسیده بودم، چشمم بهآن پائین افتاد، جا خوردم: عمیق، دوروسرشار از ابهامی که موجموج روی هم میغلتید و سرریز میشد و با دهان باز و منتظر مثل گرداب دور خودش میچرخید. رابطهئی دوجانبه و قدیمی یکمرتبه از وسط بریده میشود. یک طرفش بدل بهتصویری بیرمق و مومیائی میشود. مرض خرمگس معرکه شده و تو دیگر نه در زندگی بلکه از پشتپردهٔ شفاف مرگ دوستت را میبینی. همین که دیگر تو را نمیشناسد که دیگر، شناخت خود را از دست داده یعنی که چیز دیگری شده. این، آنکه میشناختی، آن شعور حساس تیزفهمی که در پوست خود نمیگنجید نیست، آن جوانی که تازه از فرانسه آمده بود، که صفحهٔ «باربارا»ی «ژاک پرهور» را آورده بود: جنگ، بمباران، بندرگاه خلوت شهری متروک، ابرهای گریان و باران و «باربارا»ی آواره و تنها. بهخواب شبیهتر است! دختری بیپناه زیرباران روی بندرگاهی لب اقیانوس! بهشهری بازگشته که همه از آن رفتهاند. بعد صحبت «الوار» شد. خوب میشناختش. چه شور و شتابی داشت برای جبران مافات! میخواست فارسی را لاجرعه سربهکشد و تمام این مملکت را درآغوش بهگیرد. انگار دلش گواهی میداد که عمر درازی ندارد، باید عجله کند. او هم زمینگیر روی تخت دراز کشیده بود. از گوشهٔ پس رفتهٔ ملافه ساقهایش پیدا بود: سفید وارفته و بیخون، بهرنگ نفسهای آخر. نگاه میکرد من هم از ناچاری نگاه میکردم. دیگر از پشت شیشهٔ سخت مرگ دیده میشد. بیهوده سرم را بهاین جدار سرد فشار میدادم. مرگ مثل تابوتی او را در دل خود گرفته و دستهایش را دور او پیچانده بود. چه نگاه بیحالی، چه تن خستهئی! نمیدانید چه فریدونی دیدم! بهقول سهراب.
امّا سهراب جور دیگری بود. یک کیسهٔ استخوانی، لهیده و دردناک با دو چشم هشیار و کنجکاو. میپرسید از بچهها چه خبرها کیها را میبینی؟ با این اوضاع بهکجا میرویم؟ میخواست بداند بیرون از تخت و بیمارستان، بیرون از تختهبند بیماری چه میگذرد. نگران بیرون بود. پارسال زیرورو شده بود؛ از شوق، از هیجان! زلزله را میدید و استخوانبندی ظلم را که با صدای هولناکی میشکند و مثل زباله روی هم کود میشود، سیاه در سیاه. این سقف سنگین بالای سرمان – هزاران ساله – شکافی برداشته بود و ستارهها کورسوئی میزدند. ای روزهای خوش کوتاه آیا فقط برای ثبت در تاریخ آمده بودید؟ روزهای پیش از نومیدی، روزهای صبح کاذب!
چون بنیاسرائیل از خدا بهگوساله روی آورد ندا آمد: «هر کس شمشیر خود را بر ران خویش بهگذارد.... و برادر خود و دوست خویش و همسایهٔ خود را بکشد.» (سفر خروج: ٣۲) ما از طلا گوساله ساخته بودیم و پرستیده بودیم و «یهوه خدای غیور است که انتقام گناه پدران را از پسران تا پشت سوم و چهارم میگیرد». (سفر خروج: ۲۰) همان داستان هارون و سامری و گوسالهٔ سخنگو. هر قومی که از طلا گوساله بسازد و آنرا بهپرستد سرنوشتی بدتر از ما خواهد داشت. دروغ مثل موریانه جانش را میجود و مثل شمشیر در تاریکی بر جان مردانش فرود میآید. سهراب را دروغ کشت، سهراب قصّه را میگویم.
سهراب غصهدار بود، چون کمی پس از آن روزهای بیوفا بار دیگر رستم دروغ پشت او را بهخاک رسانده بود. از مهر پدرانهٔ رستم نومید بود، میدانست که مرگ فرزند را نظاره میکند و از جای نمیجنبد اما از یافتن نوشدارو هرگز دل برنکنده بود. «بهمهمانی دنیا آمده بود» و نهتنها زندگی را دریافته و زیسته بود بلکه حتی بهمرگ هم دستیافته بود، او را دیده بود که «در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، که در سایه نشسته است و گاهی ودکا مینوشد». او چنان سرشار و لبالب میزیست که گاه خود با زندگی و مرگ همپیاله میشد و انگار «هوشدارو»ی تمام جهان را مینوشید. مثل آن شبِ تابستان که ما هم مثل مرگ امّا شادتر از او ودکا نوشیدیم. از خدا نترسیدیم، جوان بودیم و میدانستیم که دوستمان دارد. آخر او همیشه از موکّلان و گماشتگانش «انسان»تر است. شب خنک بود، روی ایوان نشسته بودیم. آب زلال استخر زیرپا و آسمانِ سبک دم دستمان بود، درختهای بلند باغ بیدار بودند و شب بیتابانه در دل ما موج میزد. انگار تمام دنیا توی دستهایمان بود. چهشادی بیدریغی. دیوانهوار خندیدن موجبی و حتی بهانهئی نمیخواست. سهراب در خودش نمیگنجید، مثل انار شکافته میشد، نمیتوانست قرار بگیرد. پیاپی از زندگی و مرگ پروخالی میشد. در بودن و نبودن – شتاب داشت، هرچه باشد میدانست که مهلت ما در فاصلهئی چند روزه منتظرمان ایستاده است: شراب را بدهید.□
شاهرخ مسکوب
اردیبهشت ۱٣۵۹