داستان کوتاه آخرین برگ اثر ا.هنری O.Henry
داستان کوتاه
آخرین برگ اثر ا.هنری O.Henry
ترجمهی دکتر جهانبخش گیاهی-آلمان
گرینویچ،یکی از بخشهای شهر نیویورک،جایی که انبوه نقاشان آن را ناحیهی هنری قرار داده بودند،یک قسمت بسیار غمانگیز شهر بوده است. در زیر سقف یک خانهی سه طبقه،اتاقی با پنجرهیی به سوی شمال که هیچ سایهیی را به داخل آن راه نبود،به خاطر مناسببودن اجارهی آن،کارگاه نقاشی سو sue ،که مخفف سوزان است و جانسی که نام اصلیاش یوهانا بوده است،تشکیل شده است.
سو و جانسی یکدیگر را در ماه نوامبر بهطور تصادفی در یک رستوران دیده بودند و در نگاه اول نسبت به یکدیگر علاقهمند شده و با هم شروع به یک زندگی مشترک کردند.
هنگامی که در ماه نوامبر بادهای بسیار سرد شمالی شروع به وزیدن کردند،جانسی دچار سینه پهلو شد که دیری نپایید او را بستری کرد.موطن اصلی او که کالیفرنیای معتدل باشد،در بدنش ایجاد مقاومت زیادی نکرده بود. دکتر در راهرو به سو گفت:«امید به سلامتی ایشان تقریبا یک در ده است،این شانس باید ایشان را امید به زندگی کند با این که ایشان خیلی جوانند،به سرشان زده است،دیگر امیدی به زندگی ندارند،آیا چیزی وجود دارد که ایشان را تحت تاثیر قرار بدهد؟»
«ایشان میخواستند یکبار خلیج ناپل را نقاشی کنند...»
«نقاشی؟چه به معنی!آیا کسی در زندگیشان وجود دارد تا ایشان به او متکی باشد؟بهطور مثال یک مرد».
«آیا یک مرد ارزشی دارد؟نه،آقای دکتر!»
دکتر سرانجام گفت:«بسیار خوب،من وظیفهی طبی خودم را انجام خواهم داد،اما وقتی که ایشان شروع به شمارش تشیعکنندگان جنازشان کردند، آن وقت است که دیگر داروهای طبی اثر علاجکنندهشان را از دست میدهند». اشکهای سو یک دستمال کاغذی ژاپونی را به صورت خمیر درآورده بود. آنگاه قامت خود را راست کرد و دفتر نقاشیاش را زیر بغل گرفت و با اوقاتی به ظاهر خوش شروع کرد آهنگی را در اتاق جانسی با سوت نواختن،ناگهان از سوت زدن خودداری کرد،زیرا متوجه شد که دوستش خوابیده است.سو تازه شروع کرده بود برای داستان یک مجلهی مصور،قلم به دست بگیرد که دوستش حرکتی کرد.«دوازده...یازده...ده...»بیمار شروع به شمارش کرد. سو نظری به دیوار بیرمق خانهی روبهرو انداخت که یک درخت رز مثل یک اسکلت درهم پیچیده به طرف بالا میخزید.بادهای پاییزی،تقریبا تمام برگهای آن را ریخته بودند،سو غمگنانه پرسید:«عزیزم،چهات است؟»
مریض نجواکنان گفت:«شش،پریروز تقریبا صد تا بودند،حالا میشود آنها را به سادگی شمرد.باز هم یکی افتاد.دیگر فقط پنج تا مانده است». «عزیزم از چه حرف میزنی؟»
«از برگهای آن موی وحشی،وقتی که آخرین برگ آن بیفتد،من هم خواهم رفت،آیا دکتر دراینباره با تو حرفی نزد؟»
سو با خشم داد زد:«چنین اراجیفی را من هرگز نشنیدهام،سعی کن کمی سوپ بخوری تا جان بگیری و من دوباره بتوانم به نقاشیام ادامه بدهم».
جانسی سرش را به معنی امتناع تکان داد و کنجکاوانه از پنجره به بیرون نظر افکند.آنگاه بدون اینکه حرکتی بکند،گفت:«دوباره یکی افتاد،حالا فقظ چهارتا مانده است».
وقتی که مریض خوابش برد،سو رفت تا همسایهاش،آقای برمن Bermann را بیاورد که برای او به عنوان کوهنورد منزوی مدل میایستاد. آقای برمن که خودش یک نقاش ناموفق بود،ریشی داشت موسیوار که میکل آنژلو آن را ترسیم کرده بود.با وجودی که شصت سال از عمر این نقاش گدشته بود،هنوز نتوانسته بود شاهکاری به وجود بیاورد،تا نام ایشان را جاویدان کند.
آقای برمن با نهایت بیعلاقگی به گفتههای سو دربارهی هزیان جانسی گوش میداد.سرانجام فریاد کشید:«چهگونه میتوان این قدر بیشعور بود و مرگ را آرزو کرد،آن هم به این دلیل که برگهای یک درخت موی لعنتی خزان میکنند؟»
هر دوی آنها از پشت پنجره به درخت مو که دیگر سه برگ بیشتر نداشت،نظر افکندند.برمن گفت:«من امروز حالش را ندارم برای کوهنورد احمقتان مدل بایستم»و رفت.در بیرون برف باران سردی میبارید.فردای آن روز وقتی که سو بیدار شد،جانسی را دید با دیدگانی ناامید و بیفروغ به کرکرهی سبز پنجره چشم دوخته است.
جانسی زیر لب گفت:«لطفا آن را بالا بکش!میخواهم بیرون را تماشا کنم.نگاه کن با وجود باران سنگین و باد شدید،هنوز یک برگ مو خودش را در شیار دیوار حفظ کرده است.دمش سبز و دندانههایش زرد است.سه چهار متر از زمین فاصله دارد و شجاعانه خودش را روی یک شاخه نگه داشته است». جانسی ادمه داد:«این آخرینش است،امروز این آخرین برگ هم میافتد و من هم با او».سو به تشویش افتاد،اما نزدیکیهای غروب آنها دیدند که آن برگ منزوی هنوز خودش را به دیوار خانهی روبرو نگه داشته است. هنگام شب دوباره باران سختی شروع به باریدن گرفت و باد شدیدی وزید که صدای آن را میشد از پشت پنجره شنید.جانسی آن روز خواهشکنان گفت: «کرکره را بالا بکش!»آن برگ هنوز بر سر جایش بود.مریض آن را با دقتی تمام نگاه کرد و آنگاه گفت:«سو!چیزی این برگ را به دیوار نگه داشته است تا به من ثابت کند که من چه نیت سویی داشتهام.این خود گناه است که آدم مرگ خودش را بخواهد.لطفا برای من کمی سوپ و یک استکان شیر بیاور! نه اول یک آیینهی دستی برایم بیاور و بعد چند تا بالش به پشت من بگذار تا بتوانم بنشینم و تو را هنگام آشپزی تماشا کنم».
مریض درحالیکه با اشتهای تمام همهی آنچه را دوستش آورده بود قورت میداد،متکی به نفس گفت:«من حتما روزی خواهم توانست خلیج ناپل را نقاشی کنم».بعد از ظهر آن روز که دکتر برای معاینه آمده بود، گفت:«حالا دیگر شانس سلامتی شما زیاد است،با یک پرستاری خوب شما موفق خواهید شد.من باید اکنون مریض دیگری در این ساختمان ویزیت کنم.آقای برمن را،شما حتما ایشان را میشناسید.مریضی ایشان خیلی جدیست،از این جهت من ایشان را به بیمارستان حواله دادم».
روز بعد دیگر خطری جانسی را تهدید نمیکرد و آن برگ هنوز بر سر جایش قرار داشت.برمن پیر در بیمارستان جان سپرد.او هنگامی که در پرتو یک چراغ دستی،روی نردبان ایستاده بود و با قلم مو و تخته رنگ، شاهکارش را تکمیل میکرد،به سینهپهلوی سختی گرفتار شده بود.
وقتی که آخرین برگ افتاده بود،او یک برگ مو روی دیوار نقاشی کرد.