فروافکنده عفریت بدی درموج خون انگشت

برون الماس ها از پشت

تناورجسم ها روی زمین سرمست

شکسته نیزه ها در دست

از این رویا تن البرز می لرزید

اگر این دیو بود آزاد

زقلب آتشینش نعره ای می زد

که از هرمش زمین و آسمانها آب می گشتند

درآن صبحی که تیغ دشمنان دیگر نمی جنبید

درآن صبحی که برایرانیان اندوه می بارید

دل تورانیان سرمست بود از فتح

شراب عیششان پیمانه ها را می شکست ازهم

درآن میدان

کنارقامت اسبی فروخفته

نشسته دل غمین آرش

بلورِ یال هادرمشت

یکایک تیرهارا می کشیدازجان او بیرون

شنید ازدور

ازآن فرمانده دل خسته ی رنجور

الا «کشواد» !

مرا ای مرد نام آور ازآن روزی که مادر زاد

ندارم رزمی این سان یاد

کنون مقهور رزمی سهمگین گشتیم

کنون  زیرشعاع آفتاب قهر این دشتیم

برامان چاره ای جزآخرین تدبیر

نمانده ای دلاور شیر

کشیده آتشین آهی

ندازدگردنام آور

چه سازم این زمان ؟نفرین براین اهریمن بدذات

چنین فرمان شنید آنگاه

نمانده غیرتیرآخرینت راه

چنان تیری فشانی باید ای سردار

هرآنجا تیرت افتدبرزمین آنگه همان جا مرزتوران است

ولی کشواد آن پولادتن لرزید

مرایارای رفتن نیست

براین تیرگران آن شهپری باید

که عرش و فرش پیماید

ندارم تاب رسوایی

اگر لغزد خدنگم با چه رو آنگاه

به سوی مرز و بوم خویش برگردم

دوباره حرف فرمانده مصمم تر به گوش آمد

پرسیمرغ در تیر تو لرزان است

نمی بینی مگر ارابه های غرقه درخون را

نمی بینی بدن های رها در دشت و هامون را

سنان های فرو درشانه و ازسینه بیرون را

تمام چشم ها برغرش تیرتوحیران است

نمی بینی چه طوفان است

چرااین گونه لرزیدی؟

ولی «کشواد» ازدوشش کمان را برزمین افکند

سپس آن را گسست ازهم

غباردشت اورا درمیان بلعید

صداها راشنید آرش

کنارپیرمیدان ها،همان فرمانده زخمی

روان شد با دلی غمناک

چه ازمن برمی آیدهان

ازاین تنها نگهبان ستوران در دل میدان

نگاهی سهمگین انداخت فرمانده

برآن بالای غیرتمند

ندازدگرچنین خواهی به جای قاصدپیشین

پی تورانیان روباشتاب اینک

بگویک روزبراین انتخاب سهمگین سخت است

نه اینجا چاره با بخت است

سمندخویش را زین کرد

برو کوپالش آذین کرد

براو افراشت رنگین طره ای افشان

روان شد آن دلاور مرد

فرارویش نشسته شاه تورانی

کنارش لشگری آماده ی فرمان

شناور جمله ی  جنگاوران درپهن دشتی تلخ

زاسب خویشتن برجست پس آرش

درآنجا دید ماهان را

همان فرماندهی از لشگرایران

که جمله فکرمی کردنداودردشت ها خفته است

پیام آخرین را بهرآنان خواند

شه توران ازاین فتح گران مغرور

به کامش نیشخندی شد عیان ازدور

به لبهاجام

بسی سرمست زین فرجام

زروی کبرزدفریاد

دراین ره صبرجایزنیست

گرازاین امر برگردید

به زیرنیزه های افسرانم شعله ورگردید

ولی تو ای کهن سرباز

همین باشد همین فرمانمان اینک

توباید افکنی این تیرزرین را

تن  آن پیلتن لرزید

چرامن ؟من که یک دهقان  بی قدرم

مراکی زهره ی این آخرین تیراست

شه تورانیان این گونه می غرید

درفش جنگ لرزان است

بدان این آخرین تدبیروپیمان است

به اردوی وطن برگشت دلگیرودژم آرش

دل از این قصه پرآتش

برآن فرماندهان پیمانه ی تدبیر راپرکرد

توگویی پتک برآنان فرود آورد

همه گفتند ای خائن تودستت درمیان جام دشمن بود

همه آمالمان شد دود

یکی تیغی گران را آخت

چنین می خواست تا سراز تن آرش جداسازد

چنین گفتندشوید آرام

سپاه دشمن اینک تلخ و آماده

براین امرگران هرلحظه استاده

چه می گویی کنون آرش؟

من از دامان این البرزاگرچون مرد برجستم

نیالودم به خون بیگناهان لحظه ای دستم

که می گوید که من بادشمنان پیمان خون بستم

گرایران هست من هستم

نیفشاندکنون این خسته دل آن تیرسرکش را

دراین هنگام پیکی آمد ازآن سوی

به دستانش کمانی  سخت

چنین فریادزد ازجانب هومان

برایت این کمان آتشین را اینک آوردم

توباید برفراز قله ی البرز

بدوزی آسمان را برزمین باتیرزرینت

کمان شایسته دستان تیرانداز

خدنگی چون سنان پر راز

فشرده مشت ها راغرقه در طوفان حیرانی

کمان برکف گرفته پیش رو کشواد

چنین ازخشم می زد داد

چه قصدی داری ای دهقان بی بنیاد

چنین مردانه گفت آن مردپیرازدرد

مرا تقدیر این سان کرد

اگر براین خدنگ سرخ جانم را برافشانم

اگرکوهی جلودارم بوداینک

چنان قهری براو رانم

که گرددآب وداندمن فدای خاک ایرانم

کنون جز این نمی دانم

روان شدجانب البرز

رها شد ناله ها درنی

ددان چون سایه ها درپی

برآن طوفان آتش می زند ابلیس دشمن هی

شنید آن لحظه آرش نغمه ی پاک پدر از پشت

برو ای پورمن درهم فشاراینک کمان درمشت

بروازصخره ها بگذر

به یاری های یاریگر

مکن تکیه برآن بازو

برافشان تیرراباآخرین نیرو

همه ماندند

همانانی که می گفتند نه، چونان رمه ماندند

فقط او بود

اگرچه  درمه ودرابرها هربرج و بارو بود

فقط او بود که درابرها می رفت

زیزدان قلب او لبریز و ازدیوان رها می رفت

زمشرق تا سُها می رفت

رسید آنگاه برآنجا که می باید

کمان را جانب افلاک بگشاید

دوزانوبرزمین افکند چنگ سهمگین برخاک

به سوی آسمان بگشود آنگه دستهایش را

الا ای مهربان ای پاک

منم آرش

منم برسینه  داغی سهمگین سرکش

منم دراین ستیغ آسمان بی تاب

مراای مهربان دریاب

گراین تیرگران رادوختی بربندتقدیرم

مبین اینک چنین پیرم

به نیروی تو دست از قهر از خورشید می گیرم

گذارد باید از این آسمان تیرم

الا ای تیربرمن دیدگان ناامیدان است

الا ای تیردرپروازتوتقدیر ایران است

الا ای تیرگیرم دست

بباید زآسمانها جست

همانجایی نشین که تختگاه سام و جمشید است

همانجایی نشین که شط خورشید است

کنون ای تیر برانگشتهایم می زنی بوسه

ولی فردا نشان فتح جاویدی

کمان را برگرفت ازخشم

چه سیلابی رها درچشم

زمین بوسید آن پولادوش زانو

کشیدآن چرم را تامهره پشت و کمر بازو

خمی افکندبرابرو

زمین حیران زمان حیران

براو روح و تن جنگاوران حیران

تپان در سینه اش ایران

گرفته کوه و صحراتب

خدای آسمان برلب

رهاکرد آن خدنگ چرخ پیما را

به وجد آوردبرق غرشش امواج دریا را

دمادم می دریدآن تیرسرکش دشت و صحرا را

گذر می کرد

امید دشمنان را برقی ازشور و شررمی کرد

جهان را ازغرور و فخر ایرانی خبر می کرد

کجا می رفت

توگویی شعله ی خورشید سمت دشت ها می رفت

چه در آن تیرپران بود

مگراو جان ایران بود

جهان را گشت

سرآخرازتمام مرزها بگذشت

رهابرشاخه ای بنشست

دراین دم دست های خسته ی  البرز

تن بی جان آرش را

میان ولابه لای ابرها پیچید

به مثل گوهری مغرور و بی همتا

به مثل اختری تابنده و زیبا

نشسته از ادب تقدیم ایران کرد

[ شنبه ششم آبان 1391 ] [ 21:29 ] [ محمد حسین غلامی سرای ]